ماجراجویی نوجوانی که از روستا فرار کرد
خورشید تابان مرا به اسیری گرفت
سپس رؤیا مرا آزاد کرد
مرا در تاریکی رها کرد دوباره در جانب کشتزارها
در آن هنگام که پدرم
در باغ متروکش میخوابد،
تا سری به مادرم بزنم و به برادرانم سلام کنم
اما برادرانم
در جنگها آواره شدند
و مادرم در خانه نبود، و خانهمان دیگر آنجا نبود
شب آمد
وزغها شروع به فریادها و هزیانهای رؤیاگونهشان در کنارههای چاه میکنند
زیر تن درخت نارنج که تسلیم دلبریهای ماه شده
شب آمد
شب وزغها و بهشت ملخها
خشم سر ریز شدهام در رختخواب استمنا
بر رانهای دختری که چشمهایش را به دوردستها فرستاده است
اگر بدون بالها پرواز نکردم و اشباح فرشتهها را دنبال نکردم
بهخاطر قربانیانی است که از من عبور میکنند و پرچمهایشان را تکان میدهند
در شنزار، ساحرهای مرا به غارش برد
بازوهایش را با ناخنهای بلندش خنج میزد
یک پیادهروی ناامیدکننده در میان علفها
هیچ کدام از تفاصیلش مفهوم نبود
عروسی پروانهها
در شهرهای نمناک، و کرمها، زیر زمین
جشنهایشان را دارند، جنگ عقابها در آسمان است
درختها با من نجوا کردند که بخوابم
و در خوابم دری را یافتم میان جنگل و راه
آن هنگام که بر تختهسنگی نشستم تا استراحتی کنم
و برای آخرین بار نگاهی به پشت سرم بیندازم
من تشنهای بودم که خواب رازی اسیرشده در کوزههای شراب را میدیدم
و زنی که نزدیک چراغش در دروازۀ شهر خوابیده است
خواب کوتاهم را بر شانههایم گذاشتم
و نور چراغ را دنبال کردم.
🔺دو
#شعر از
#سرگون_بولص با ترجمۀ
#امید_عبادی در سایت ادبیات اقلیت:
👇🏼🔺 http://bit.ly/3jPu6ok@Aghalliat