#پارت198
روی چمن های نمدار میشینم و به درخت تکیه میدم، ساعت سه و نیم بود. ساعت چهار با وستا قرار داشتم.
استرس عجیبی داشتم، آخرین باری که اینطوری کف دستم حین قرار عرق میکرد کی بود؟! آخرین بار مال دورهی نو جوونیم بود، همون موقعهایی که با حوا بودم.
با خودم فکر کردم چی میشد اگر با حوا آشنا نمیشدم؟ بدترین ضربهام رو از اون خوردم، اگر باهاش آشنا نمیشدم حتما تا این حد توی این کثافت غرق نمیشدم. البته نمیشد تمام تقصیر هارو گردن اون انداخت، اون یه تلنگر بود برام و اگر میخواستم میتونستم ازش بیرون بیام اما نخواستم و الان وضع اینه.
نفس عمیقی میکشم و سرم و به تنهی درخت تکیه میدم، برام عجیبه این احساساتم نسبت به وستا بعد ماه ها سرو کله زدن بازم خودم و درک نمیکنم.
بازم نمیفهمم چیشد، اوه پسر واقعا اینقدر تو احساسات گیجم که حتی نمیفهمم خودم چه احساسی دارم.
پوزخندی میزنم، دیشب درست و حسابی نخوابیدم و پلکهام حسابی سنگینن.
نمیفهمم کی خواب منو در آغوش میکشه.
(وستا)
وارد پارک میشم، باد سرد و موذی به صورتم ضربه میزنه.
چمنهای پارک زرد و بلند شدن و برگهای درخت ها کاملا ریختن، چند وقت دیگه عیده زمستون کی میخواد دست از سر ما برداره؟
به سمت درخت چنار همیشگی قدم برمیدارم، ترسیدم.
ترس و دلهرهی خاصی دارم، با چاشنی احساس قبل از باز کردن یه هدیه.
چکی به احساسات درونیام میزنم و خودم و جمع و جور میکنم و قدمهام رو محکم تر میکنم.