View in Telegram
#پارت194 (وستا) جلوی آینه ایستادم و شونه رو تند تند و بی حوصله توی موهام کشیدم و بعد کلاهم رو سرم کردم، صدای جیغ فاطیما بلند شد: - ای لعنت بر این زندگی چرا هیچ وقت این خط چشما صاف در نمیان؟ سحر خنده‌ایی کرد: - دستت چلاقه دیگه، بده من می‌کشم برات. فاطیما ناله کرد: - لابد هست دیگه وگرنه بعد بار هزارم درست در میومد. سحر رفت طرفش و خط چشمش رو درست کرد، منم رفتم و روی تخت نشستم تا کارشون تموم شه. قرار بود بریم خرید برای مسافرت، می‌خواستیم برای یه هفته بریم روستای رضا اینا. مامان و دخترا به این نتیجه رسیده بودن که برای بهتر شدن حال روحیم باید برم مسافرت و از شهر دور بشم و یکم ریلکس کنم و خب وقتی این سه نفر تصمیم گرفتن من کی باشم که رد کنم؟ سحر بعد تموم کردن خط چشم فاطیما نگاهش به من افتاد: - الان آماده شدی مثلا. جواب دادم: - آره دیگه. نوچ نوچی کرد: - یعنی خاک رس تو فرق سرت با این سلیقه‌ات، کلاه آبی نفتی کجاش به پالتوی سبز لجنی میاد. چه گیری می‌ده ترکیب به این خوبی. جواب دادم: - خوبه بابا بپوشید بریم دیر شد. اومد طرفم و بازوم و گرفت: - پاشو پاشو من نمی‌خوام با این تیپ تو خیابون کنارت راه بیام‌. بعد بیست دقیقه رفتیم پایین، مامان روی مبل نشسته بود و داشت با تلفن صحبت می‌کرد، از لبخند روی لبش متوجه شدم که عمو شهروز پشت خطه. دروغ بود اگر بگم با این موضوع هیچ مشکلی نداشتم، چرا هنوزم گاهی ناراحتم می‌کرد اما کار درست همین بود. مامان با دیدن ما گوشی رو پایین آورد: - دارید می‌رید؟ فاطیما جواب داد: - آره خاله برای نهار هم لطفا منتظر وستا نباشید میاد خونه‌ی ما. مامان لبخندی زد: - باشه اشکالی نداره مراقب باشید، وستا جان یکم سوغاتی به سلیقه‌ی خودت برای خانواده‌ی رضا بگیر دسته خالی نمی‌شه رفت. سرم و تکون دادم: - باشه حواسم هست. پرسید: - کارت ملتت همراهته؟ اهومی گفتم و که گفت: - خیلی خب برید به سلامت مراقب خودتون هم باشید، وستا ناهارت و کامل بخور دخترا می‌سپرمش دست شماها دیگه. دخترا هم چشمی گفتن و بعد از پوشیدن کفش وارد حیاط شدیم.
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily