#پارت193
نمیدونستم چی بگم، این روزها حرف زیادی برای گفتن نداشتم به خودم فکر میکردم به بقیه فکر میکردم و بیشتر از همه به وستا فکر میکردم.
اینقدر بهش فکر کرده بودم که احساس میکردم فکرش جزئی از وجودم شده عطرش رو روی تنم احساس میکردم.
کیمیا به صورتم زل زد، دستی به گونههای خیسش کشید:
- الان پشیمونی؟
سرم و تکون دادم:
- خیلی.
گفت:
- مامانم میگه پشیمونی دردناکترین حس دنیاست.
الان به اندازهی کل دنیا دردناکترین حس دنیا رو توی وجودم داشتم:
- مادرت راست میگه خیلی دردناکه.
نفس عمیقی کشید و پاشد، منم پاشدم دستی به شالش کشید:
- نمیخواستم ببخشمت، اونقدر بهم آسیب زدی که حتی اگر تا آخر عمرم نفرینت کنم و بهت صدمه بزنم کمی از این درد جبران نمیشه اما نیاز دارم که همه چیز رو فراموش کنم و پشت سر بذارم.
بهم نگاه عمیقی انداخت:
- باید تکتک لحظههایی که باهم بودیم و فراموش کنم تکتک ثانیههایی که باهم ساختیم. تمامش و باید فراموش کنم این سخت و زجرآوره اما تنها راهیه که دارم، ای کاش قصهی من و تو اینطور تموم نمیشد اما خب اینطور شد.
خم شد و پاکتی که همراهش بود و روی میز گذاشت:
- این و اون شب که اون دختره رو دیدی برداشتم از دست دختره افتاده بود، فکر کنم به عنوان کادوی تولدت آورده بودش.
به پاکت نگاه کردم که کمی شکلات روش خورده بود و خشک شده بود، از کیکی بود که اون شب وستا برای تولدم گرفته.
لبخند محو و دردناکی زدم و آب دهنم و قورت دادم.
کیمیا نفس عمیق و لرزونی کشید:
- باید برم
نگاهم و از پاکت برداشتم و به کیمیا نگاه کردم:
- ممنون بابت اینکه اینی و بهم دادی، هدیههایی که برام گرفتی و تمام پول هایی که برام واریز کردی رو بهت پس میدم فقط شماره کارتت رو برام اس ام اس کن و آدرس خونتون رو هم که دارم هدیه هارو برات پس میفرستم.
پوزخندی زد:
- احتیاجی بهشون ندارم، به هر حال اونا برای تو بودن نمی تونم بدمشون به کس دیگهایی ازشون استفاده کنیا اگر نخواستی بریزشون دور اما شماره حساب رو برات واریز میکنم.
این طور بهتر بود:
- سرم و تکون دادم، باشه پس من منتظرم بابت همهی این زمانها ممنون از با تو بودن لذت بردم و بازم معذرت میخوام.
دروغ میگفتم لذت نبرده بودم اما چشمهای خشمگین و در عین حال ناراحتش باعث میشدن که دورغ بگم.
نگاه عمیقی بهم انداخت و آروم و زیر لب گفت:
- خداحافظ آتش افروز.
لبخند محوی زدم:
- خداحافظ کیمیا.
سرش و انداخت پایین و به عقب گرد کرد و با قدم های بلند از کافه خارج شد.
(اکثر آدم هایی که ما را رنج می دهند ، رنج کشیده هایی هستند که نتوانسته اند ، از زخم های خودشان عبور کنند)
بعد از رفتن کیمیا نشستم و با هیجان توی پاکت رو نگاه کردم، چندتا ورقهی A4، یه دفتر طراحی بزرگ و یه بوم نقاشی متوسط بود. روی صندلی نشستم و همشون رو بیرون آوردم.
با دیدن چهرهی خودم که روی بوم نقاشی بود مبهوت شدم، انگشت شستم و روی چهرهی نقاشی شدهام کشیدم.
صورتم توی هم رفته بود، بوم رو آروم روی میز گذاشتم و نگاهی به ورقهها انداختم که همشون نقاشی های خودم بودن.
دفتر رو باز کردم که صفحهی اول با دست خودم مواجه شدم، دستم و کشیده بود با رگهای برجستهام و رنگ برنزهی دستم.
خیلی واقعیایی به نظر میومد، لبخند دردناکی زدم و ورق زدم.
صفحهی بعدی چشمهام بود صفحهی بعدی بینی و لبم، بعدش موهام بعدش گردنم و...
تمام منو روی ورق ها نقاشی کرده بود، طوری منو کشیده بود که انگار دوباره منو خلق کرده.
تمام صفحهها پر بودن از چهرهام توی حالت های مختلف.
یه حس قشنگ و حس دردناکی داشتم، اینا خیلی خوب بودن ولی من از دست داده بودمشون.
چرا نفهمیدم که اینقدر عاشقمی؟
دندون هام و روی هم فشار دادم و چشمهام رو بستم و دستم و توی موهام فرو کردم میخواستم گریه کنم.
دلم از ته دل یه گریهی حسابی میخواست.
آبیِ عزیز من؛ با رفتنت جعبه ی مدادرنگی هایم ناقص میماند، آنوقت چطور رنگ کنم آسمان خوشبختیِ دفتر نقاشیام را؟!