#پارت192
حدود نیم ساعت بعد کیمیا اومد، از لباس هایی که با هم ست نبودن و صورت بی آرایشش میتونستم بگم با آخرین سرعت ممکن اومده اینجا از روی صندلی بلند شدم تا منو ببینه.
با دیدنم کمی توی صورتم دقیق شد و به سمتم اومد، توی دستش پاکتی بود. لابد دوباره هدیه بود.
بهم رسید، به چشمهای مشکی رنگش نگاه کردم که خیلی وقت بود ندیده بودمشون. همیشه لنز میذاشت اما چشمهای خودش بیشتر به خودش میومدن.
لبخند محو و معذبی زدم:
- خوبی؟
سرش و تکون داد و نشست:
- ممنون.
پاکت و گذاشت زیر پاش منم نشستم و دستهام رو توی هم گره زدم و به پشت صندلی تکیه دادم.
کیمیا بدون حرف بهم خیره شده بود، میخواستم حرف بزنم اما ترجیح دادم اول اون سر بحث رو باز کنه.
بعد از گذشت چند دقیقه شروع کرد:
- خب حرفی نداری؟
سرم و تکون دادم:
- چرا اما قبلش سوالی نداری؟
لبش و جوید و آب دهنش رو قورت داد:
- قبل از هر چیزی، میخوام ازت بپرسم تمام لحظاتی که باهم داشتیم برات حتی ذرهایی ارزش داشته؟
نمیدونستم چی بگم، حتی یادم نمیومد چه تایمی رو باهم گذروندیم. جدا نمیدونستم.
سرم و پایین انداختم:
- نمیدونم.
پوزخندی زد و موهاش رو با انگشت های تپلش توی شالش فرو کرد:
- جواب خوبیه، الان بگو.
سرم و تکون دادم:
- قبلش باید ازت عذر خواهی کنم هر چی بگم هر کاری هم کنم این حقیقت رو که بهت آسیب زدم تغییر نمیده، بابتش متاسفم میدونم خیلی دیره، تو خیلی آسیب دیدی اما من جدا بابتش متاسفم.
چشمهاش کمی تنگ تر شدن تا جلوی جمع شدن قطرههای اشک رو بگیرن:
- منم برای خودم متاسفم که تو انتخابم بودی.
نفس عمیقی کشیدم:
- حقیقتا من از اول اینقدر آدم مزخرفی نبودم، توی دورهی نوجونیم آسیب خیلی بدی از یه دختر دیدم که همون اتفاق یه محرک اصلی بود برای تغیر شخصیت من. من تمام این مدت که با تو بودم با چندین نفر دیگههم بودم فکر میکردم دختر ها فقط به درد تیغ زدن میخورن و بهشون به چشم اسباب بازی های بیارزشی نگاه میکردم. تو دورانی که با تو بودم میدونستم خیلی دوسم داری و خب این برای من خوب بود.
پوزخندش خیلی دردناک بود چشمهاش خیلی داشتن جلوی ریزش اشک رو میگرفتن ادامه دادم:
- ازت خوشم میومد به نظرم دختر خوب و بانمکی بودی که حاضر بودی برام هر کاری کنی.
نفس عمیقی کشیدم:
- اما چند وقتی هست که با یه دختری آشنا شدم، نمیدونم چیشد چه اتفاقی افتاد اما به خودم که اومدم دیدم دوسش دارم.
چشمهاش و بست و سرش و پایین انداخت، میدونستم گریهاش گرفته. دستی توی موهام کشیدم، خب کیمیا واقعا درد میکشید.
برای بار هزارم خودم و لعنت کردم.
خندهی پر دردی کرد:
- باید بهت تبریک بگم؟
گفتم:
- نه.
سرش و بالا آورد، مژههاش خیس بودن و گونههای تپلش سرخ بودن با حرص و درد مشهور توی صداش پرسید:
- چرا ازش خوشت اومد؟ چرا اون آره من؟ چرا اون آره من نه؟ چرا من و دوست نداری چرا عاشق من نیستی؟
نمیدونستم حتی خودمم نمیفهمیدم چرا وستا، فقط دوسش داشتم.
فقط بهش خیره بودم که دستهاش و با قدرت کنترل شدهایی روی میز کوبید:
- جواب بده آتش چرا اون آره من نه؟
دستی توی موهام کشیدم:
- نمیدونم کیمیا من متاسفم.
ناباور بهم نگاه کرد و چونهاش شروع کرد به لرزیدن:
- واقعا توی تو چی دیدم منه ابله؟
جوابی نداشتم.
سنگینی نگاهی رو احساس کردم که دیدم کسرا با کنجکاوی به ما خیره شده.
کیمیا کمی سرش رو توی دستاش گرفت و سعی کرد خودش و کنترل کنه و بعد گفت:
- تقصیر خودمه تقصیر تو نیست، من از اولشم میدونستم دوسم نداری باید همون موقعه کنار میکشیدم.
سرم و تکون دادم:
- نه تقصیر تو نیست تو دختر خوبی هستی، من متاسفم.
سرش و تکون داد و دماغش رو بالا کشید:
- راست میگن، عشق یه طرفه مثل دویدن روی تردمیله. من خیلی دویدم و اینم شد تهش.