شبهای روشن
مامان حسنیوسفهایش را دور ایوان طبقه بالا چیده بود. شاخههای درخت بِه از حسنیوسفها رد شده بودند و به سمت ماه بالا رفته بودند.
برادرم یک قارچ بزرگ از کوه آورده بود، آنقدر بزرگ که شد شام همان شب. مامان همانطور که قارچ را وارسی میکرد به برادرم گفت: "چند بار بگم روزای ابری نرو کوه، دلم به هزار راه میره." و باحوصله شروع کرد به خرد کردن قارچ.
همه روی ایوان جمع شده بودیم و مامان را تماشا میکردیم که حالا داشت قارچها را سرخ میکرد. لامپ ایوان کمنور بود. برادرم رفت بیرون و با یک لامپ خیلی بزرگ برگشت. تا آن موقع لامپی به آن بزرگی ندیده بودم. همهجا مثل روز روشن شد. حسیوسفها در نور میدرخشیدند و برگهای درختِ بِه در باد تکان میخورد. همانجا سفره پهن کردیم. همانجا شام خوردیم. یک لامپ و یک قارچ بهانهای شدند برای یک جشن. برای تبدیلشدن یک لحظه معمولی به یک خاطره.
از آن روزها سالها گذشته. چراغهای بزرگتر و زیباتر بسیاری دیدهام، انواع قارچها را امتحان کردهام اما هیچکدام، نه نور هیچ چراغی، نه طعم هیچ قارچی و نه رنگ هیچ حسنیوسفی، مثل آن شب نشد که نشد.
خاطرهها از ترکیب لحظات ساده، احساسات و ارتباطات عمیق ساخته میشوند. گاهی حتی یک لحظه به ظاهر بیاهمیت میتواند در آینده به یادماندنیترین خاطرهها را بسازد، به شرطی که در آن لحظه حضور داشته باشیم و قلباً آن را تجربه کنیم.
#خاطره