رمان ــــ یکتا قسمت ــــ ۷ نویسنده ــــ احرار ماندگار
به عمارت حاجی معظم آمدیم و باید اعتراف کنم که تمام خاطراتی را که با پدرم و مادرم داشتم تازه شد و من را بُرد به سالها قبل ... ساعتی اینجا با حاجی معظم و رسا نشستم و بعد بر خواستم ، چون همگی مصروف همدیگر شان بودن کسی متوجه نشد از صالون خارج شدم .. مستقیم رفتم به منزل دوم و اطاق مادرم .. دروازه اطاق را باز کردم ، اولین قدمم را داخل اطاق گذاشتم ، دیدم همان اطاق را ، اطاقی که از دیوار هایش صدای خنده های مادرم به گوشم می رسید ، اطاقیکه در دیوار مقابلم تابلوی نقاشی صورت قشنگ و ماه گونه مادرم است ....! نفس عمیقی گرفتم و دروازه اطاق را بستم ، چهار طرفم را دیدم ، اطاق مثل همیشه پاک و زیبا بود . با قدم های آرام رفتم و مقابل تابلوی مادرم ایستادم .. دست هایم را نشت سرم قفل کرده گفتم ــــ من برگشتم مادر لبخند زده گفتم ــــ می خواستم وقتی آمدم اولین جای که میروم کنار تو پدرم و کاکایم باشد اما لبخندم عمیق شد و گفتم ـــــ اما شوق دیدن پسر کاکایم مرا به عمارت کشاند با دست هایم تابلوی مادرم را ناز کرده گفتم ـــــ می فهمی چیست مادر او خیلی زیبا شده ، قدش بلند تر شده و اقتدارش خاص تر ولی امان از چشم هایش آه هنوز همان طور سرد و بی رنگ میبیند جند دقیقه سکوت کردم و ادامه داده گفتم ــــ نمی فهمد دردم را ، به چشم هایم می بیند اما نگاهم را نمی خواند ، مرا می سوزاند وقتی با اغیار می نشیند از حرف های خودم بغض کردم صدایم لرزید گفتم ــــ خیلی خسته شدم مادرم ، فکر می کنم روی دوشم کوهی سنگینی گذاشته اند ، من در این دنیا سَرِ هر چیزی به جنگم و می خواهم نقطه صلح من او باشد ... دیگر ادامه داده نتوانستم ، چشم هایم را بستم یک قطره اشکم چکید .. نباید این طور ادامه می یافت باید استوار می ماندم .....! من تلاش کردم فقد کمی دیگر هم صبر کنم ببینم چی میشود .... سمت قفسه کوچک کتاب های مادرم رفتم و دیدم از جمله کتاب های ، دیوان حافظ ، کیمیای سعادت ، مثنوی معنوی ، کتاب های فلسفه ای بودن اما من پله پله تا ملاقات خدا رابگزیدم و کتاب را گرفتم ، روی کتاب خاک نشسته بود . معلوم دار است کسی به کتاب هایش دست نزده بعد از رفتن من ...! خاک های کتاب را فوت کردم و کتاب را باز کرده سرم را لای صفحات فرو کردم ... بوی کتاب ، عجب بوی خوشی است ...! مثل نمِ بارن که با خاک ترکیب می شود یا مثل ترکیب سرمای زمستان و گرمی آفتاب ......! نفس عمیقی گرفتم و کتاب را از صورتم دور کرده شروع به خواندن کردم ... روی تخت نشستم و نمی دانم چقدر غرق این کتاب بودم اما شاید دو ، سه ساعتی میشد تا که به این سط رسیدم .... بــاز مـشـــامِ جـانِ مـا ، از رایـحـه لُــطـفِ او مَحـرُوم مـانـد ... مولانا در غیاب شمس به پسرش سلطان ولد این طور گفت ......... صدای باز شدن دروازه اطاق به گوشم رسید دیدم حاجی معظم بود .. کتاب را بستم که لبخند زنان سمتم آمد و روی تخت کنارم نشسته گفت ـــــ می خواهم بپرسم دلیل آمدنت بعد از چند سال چیست یکتا ؟ لبخند محوی زده گفتم ــــ نمی آمدم ؟؟ با دستش صورتم را ناز کرده به چشم هایم دید گفت ــــ انتظار آمدنت را می کشیدم این چی حرف است درست است اگر نمی خوهی بگویی نگو دخترم دستش را ملایم بوسیده گفتم ــــ نمی توانستم بیش از این غربت را تحمل کنم باید می آمدم یک آه کشیده گفت ــــ خیلی زیبا شدی دخترم سکوت کردم و چیزی نگفتم تا که گفت ــــ میبینی حمید خان هم به عشق باور کرده دخترم نگاهم را از صورت حاجی گرفتم و به آنسویِ پنجره اطاق دیده گفتم ــــ بله میبینم باور کرده خوشحال شدم بابت این موضوع حاجی معظم دستم را گرفت و گفت ــــ من هم خوشحال شدم خیلی زیاد حالا بر خیز برویم غذا آماده است دخترم کتاب را محکم تر در دستم گرفتم و بر خواستم که به کتاب دیده گفت ــــ چاپِ اول است اصلی خودم برایش خریده بودم لبخند زده به کتاب دیدم و گفتم ــــ اجازه است ببرمش ؟ حاجی آرام خندید و گفت ــــ صاحب هستی جان بابه البته راستی یک چیز دیگر هم مال تو است برایت می دهم لبخندم را محو کرده گفتم ــــ درست است حاجی او چیزی نگفت و هر دو همقدم به صالون رفتیم ، همگی دور میز غذا خوری جمع شده بودن و منتظر ما بودن ...! کتاب را روی میز شیشه ای گذاشتم رفتم در جایم نشستم ، جمال مقابل من نشسته بود و خیلی عصبی به نظر می رسید .. نمی دانستم دلیل چیست اما هر چی باشد خیلی رویش فشار آورده به حدی که رگ گردنش ورم کرده و تند تند نفس می کشد ... اشتهایم سوخت با دیدن این حال و روز او .. مگر چی شده بود ؟؟
چند لقمه به زور میل کردم و متوجه بودم چقدر نا آرام است و هِی نفس های عمیق میگیرد ... غذا در کمال آرامش میل شد و سفره چای پهن شد ، همگی دور هم جمع شدیم و خانم شکیبا که عمه رسا میشد با دخترش به همه ما چای آوردن . رسا آدم خوبی معلوم میشد که کار های تجارت مواد تعمیراتی را پیش می برد . سه سال میشود با حاجی رابطه پسر خواندگی بر قرار کرده . نگاهم روی احمد قفل شد او دیگر چی دارد ؟؟ دقیق تر دیدم در حال صحبت کردن به سما بود و سما می خواست از کنارش برخیزد . از آنجا که بالای احمد و همچنان سما اعتماد کامل داشتم خاطرم جمع بود اما احمدِ جدی طبیعت گاهی چنان شوخ طبع میشد که حتی مرا می خنداند . و سما هم وقتی زیاد آزارش می دادن می زد زیر گریه . موبایلم پیشم نبود که به احمد پیام بگذارم سما را آزار ندهد . باید کاری میکردم آرام سرفه مصلحتی کردم که نگاه قدیر و احمد سمت من کشیده شد . بی توجه قدیر یک نگاه عصبی نثار احمد کردم که منظور را فهمید و از جایش بر خواسته کنار سمع نشست ....! سما لبخند زد و من هم با صدای رسا که مخاطبش من بودم به او دیدم که گفت ــــ کدام رشته را خواندین خانم یکتا ؟ درست نشستم و گفتم ــــ طب ، تخصص ام بخش قلب ابرو بالا داده گفت ــــ از جایی که در کشور نبودین در ترکیه ادامه دادین ؟ سر تکان داده گفتم ــــ بله همین طور است اینبار قدیر گفت ــــ پس چرا جای این که حرف اش را برخواستن جمال و صدای جدی او قطع کرد . به جمال دیدم که رو به همه گفت ــــ شب تان خوش من باید برم فردا کار واجبی دارم حاجی صاحب و همگی جوابش را دادن و او با قدم های بلند ترک مجلس کرده رفت ...! کاش من هم اینجا نمی بودم ، این صالون بزرگ و زیبا بدن حظور او هیچ معنی ندارد ......... تا ساعت یک شب در عمارت حاجی معظم بودیم و من به سوال های که ازم پرسیده میشد جواب می دادم اما می خواستم هر چه زود تر برویم ....! بلاخره حاجی صاحب بر خواست و گفت ــــ وقت رفتن است هله همگی یکجا از جا هایشان برخواستن و حاجی معظم به من دیده گفت ــــ شما هم می روید ؟ گفتم ــــ حالا که باید برویم اما دوباره می آییم لبخند زد و گفت ــــ قدم هایتان روی چشم هزار بار دخترم همگی ما خدا حافظی کردیم و در موتر های خود نشسته سمت عمارت ما حرکت کردیم ....! کاملاً فراموشم شده بود کتابم را بگیرم ، به این فکر می کردم که جمال را چی شده ؟ چرا آن قدر بی حوصله و نا آرام بود ؟ آه خدا چی کنم ؟ خودت کاری کن که خیلی ناچار شده ام ...! بعد از طی کردن راه ۳۰ دقیقه ای به عمارت رسیدیم و من سرم را به ست تکیه داده چشم هایم را بستم . ریحان و سما رفتن احمد هنوز داخل موتر بود ، گفت ــــ خسته به نظر می رسی خانم دستی به چشم هایم کشیده گفتم ــــ چیزی نیست خوب هستم می خواهم یاد آور شوم که سما خیی خاطر نازک است احمد نفس عمیقی گرفت و گفت ــــ فهمیدم خانم اگر کار ندارید من برم به فردا آماده شوم گفتم ــــ رفته می توانی شب خوش با گفتن شب بخیر رفت و من چند دقیقه با خودم خلوت کردم بعد در حالیکه چشم هایم سوزش داشتن و خواب بالایم غلبه کرده بود بر خواستم از موتر پیاده شدم .. همین که از موتر پیاده شدم نگاهم روی قدیر قفل شد . کنار موترش ایستاده بود و کتاب پله پله تا ملاقات خدا دستش بود . از دیدن کتاب لبخند محوی زدم ، نزدیکش شده گفتم ــــ فراموشم شده بود باید صحبت کنیم لبخند زده به به کتاب اشاره کرده گفت ــــ این هم فراموش تان شده بود دستی به چادرم زده گفتم ــــ متاسفانه یک آه کشید و گفت ــــ مستقیم سر اصل مطلب میروم خانم سر تکان دادم که گفت ــــ می خواهم با شما در بنیاد خیریه تان شریک شوم از حرف هایش حیران نشدم چون آدم خوب و خیر اندیشی بود گفتم ــــ مطمئن هستین ؟؟ گفت ــــ بله مطمئن هستم افتخار بزرگی است همکاری با شما و خدمت به مردم نفس عمیقی گرفته گفتم ــــ بازم می پرسم مطمـٔن هستین؟؟ لخند زده گفت ــــ آدم بدی هستم که شما اعتماد نمی کنید ؟؟ گفتم ــــ منظورم این نیست پس درست است فردا احمد به ترکیه می رود به خاطر انتقال دفتر و شما هم منتظر باشید فردا درست صحبت می کنیم سر تکان داد و کتاب را سمتم گرفته گفت ــــ خوشحال شدم کتاب را گفتم و گفتم ــــ همچنان بدون حرف اضافی مستقیم به اطاقم رفتم . لباسهایم را تبدیل کرده نماز ادا کردم و دعا کرده از خدا خواستم هر مشکلی که جمال دارد حلش بگرداند ... خودم هم روی تخت دراز کشیدم و به زور خود را خواباندم ............ ✫.........................✫
رمان ــــ یکتا قسمت ــــ ۷ نویسنده ــــ احرار ماندگار
به عمارت حاجی معظم آمدیم و باید اعتراف کنم که تمام خاطراتی را که با پدرم و مادرم داشتم تازه شد و من را بُرد به سالها قبل ... ساعتی اینجا با حاجی معظم و رسا نشستم و بعد بر خواستم ، چون همگی مصروف همدیگر شان بودن کسی متوجه نشد از صالون خارج شدم .. مستقیم رفتم به منزل دوم و اطاق مادرم .. دروازه اطاق را باز کردم ، اولین قدمم را داخل اطاق گذاشتم ، دیدم همان اطاق را ، اطاقی که از دیوار هایش صدای خنده های مادرم به گوشم می رسید ، اطاقیکه در دیوار مقابلم تابلوی نقاشی صورت قشنگ و ماه گونه مادرم است ....! نفس عمیقی گرفتم و دروازه اطاق را بستم ، چهار طرفم را دیدم ، اطاق مثل همیشه پاک و زیبا بود . با قدم های آرام رفتم و مقابل تابلوی مادرم ایستادم .. دست هایم را پشت سرم قفل کرده گفتم ــــ من برگشتم مادر لبخند زده گفتم ــــ می خواستم وقتی آمدم اولین جای که میروم کنار تو پدرم و کاکایم باشد اما لبخندم عمیق شد و گفتم ـــــ اما شوق دیدن پسر کاکایم مرا به عمارت کشاند با دست هایم تابلوی مادرم را ناز کرده گفتم ـــــ می فهمی چیست مادر او خیلی زیبا شده ، قدش بلند تر شده و اقتدارش خاص تر ولی امان از چشم هایش آه هنوز همان طور سرد و بی رنگ میبیند چند دقیقه سکوت کردم و ادامه داده گفتم ــــ نمی فهمد دردم را ، به چشم هایم می بیند اما نگاهم را نمی خواند ، مرا می سوزاند وقتی با اغیار می نشیند از حرف های خودم بغض کردم صدایم لرزید گفتم ــــ خیلی خسته شدم مادرم ، فکر می کنم روی دوشم کوهی سنگینی گذاشته اند ، من در این دنیا سَرِ هر چیزی به جنگم و می خواهم نقطه صلح من او باشد ... دیگر ادامه داده نتوانستم ، چشم هایم را بستم یک قطره اشکم چکید .. نباید این طور ادامه می یافت باید استوار می ماندم .....! من تلاش کردم فقد کمی دیگر هم صبر کنم ببینم چی میشود .... سمت قفسه کوچک کتاب های مادرم رفتم و دیدم از جمله کتاب های ، دیوان حافظ ، کیمیای سعادت ، مثنوی معنوی ، کتاب های فلسفه ای بودن اما من پله پله تا ملاقات خدا رابگزیدم و کتاب را گرفتم ، روی کتاب خاک نشسته بود . معلوم دار است کسی به کتاب هایش دست نزده بعد از رفتن من ...! خاک های کتاب را فوت کردم و کتاب را باز کرده سرم را لای صفحات فرو کردم ... بوی کتاب ، عجب بوی خوشی است ...! مثل نمِ باران که با خاک ترکیب می شود یا مثل ترکیب سرمای زمستان و گرمی آفتاب ......! نفس عمیقی گرفتم و کتاب را از صورتم دور کرده شروع به خواندن کردم ... روی تخت نشستم و نمی دانم چقدر غرق این کتاب بودم اما شاید دو ، سه ساعتی میشد تا که به این سطر رسیدم .... بــاز مـشـــامِ جـانِ مـا ، از رایـحـه لُــطـفِ او مَحـرُوم مـانـد ... مولانا در غیاب شمس به پسرش سلطان ولد این طور گفت ......... صدای باز شدن دروازه اطاق به گوشم رسید دیدم حاجی معظم بود .. کتاب را بستم که لبخند زنان سمتم آمد و روی تخت کنارم نشسته گفت ـــــ می خواهم بپرسم دلیل آمدنت بعد از چند سال چیست یکتا ؟ لبخند محوی زده گفتم ــــ نمی آمدم ؟؟ با دستش صورتم را ناز کرده به چشم هایم دید گفت ــــ انتظار آمدنت را می کشیدم این چی حرف است درست است اگر نمی خواهی بگویی نگو دخترم دستش را ملایم بوسیده گفتم ــــ نمی توانستم بیش از این غربت را تحمل کنم باید می آمدم یک آه کشیده گفت ــــ خیلی زیبا شدی دخترم سکوت کردم و چیزی نگفتم تا که گفت ــــ میبینی حمید خان هم به عشق باور کرده دخترم نگاهم را از صورت حاجی گرفتم و به آنسویِ پنجره اطاق دیده گفتم ــــ بله میبینم باور کرده خوشحال شدم بابت این موضوع حاجی معظم دستم را گرفت و گفت ــــ من هم خوشحال شدم خیلی زیاد حالا برخیز برویم غذا آماده است دخترم کتاب را محکم تر در دستم گرفتم و بر خواستم که به کتاب دیده گفت ــــ چاپِ اول است اصلی خودم برایش خریده بودم لبخند زده به کتاب دیدم و گفتم ــــ اجازه است ببرمش ؟ حاجی آرام خندید و گفت ــــ صاحب هستی جان بابه البته راستی یک چیز دیگر هم مال تو است برایت می دهم لبخندم را محو کرده گفتم ــــ درست است حاجی او چیزی نگفت و هر دو همقدم به صالون رفتیم ، همگی دور میز غذا خوری جمع شده بودن و منتظر ما بودن ...! کتاب را روی میز شیشه ای گذاشتم رفتم در جایم نشستم ، جمال مقابل من نشسته بود و خیلی عصبی به نظر می رسید .. نمی دانستم دلیل چیست اما هر چی باشد خیلی رویش فشار آورده به حدی که رگ گردنش ورم کرده و تند تند نفس می کشد ... اشتهایم سوخت با دیدن این حال و روز او .. مگر چی شده بود ؟؟
ـــــ آمدن تان و دیدن تان در جسم بی جان ما روح دوباره دمید حاجی حمید عصایش را میان دست هایش درست محکم گرفت و گفت ـــــ فکر کردم عالی میشود رفاقت ، و قومی ما را ادامه بدهیم حاجی معظم در حالیکه از پله ها پایین می شد گفت ــــ فکر خوبی است خدا مبارک کند حاجی معظم و حاجی حمید همدیگر را به آغوش کشیدن و احوال پرسی گرم و داغی کردن ، بعد هم همگی یکایک با حاجی معظم احوال پرسی کردن ، حاجی معظم مقابل جمال ایستاد و در حالیکه با دستش ضربه ای به شانه جمال زد گفت ــــ ماشاءالله جوان برومندی شدی جمال خان جمال دست حاجی را گرفته گفت ــــ خوشحال شدم بابت دیدن تان حاجی صاحب حاجی معظم لبخند زد و سمت یکتا آمد ، یکتا لبخند به لب داشت و حاجی معظم سر تا پای او را برانداز کرده گفت ــــ نمی دانم از کدام کلمات به خاطر وصف کردن ات به کار ببرم اما همین را میگویم که جای خالی مادرت را در قلبم پُر کردی یکتا حاجی معظم یکتا را محکم به آغوش کشید و یکتا هم دست هایش را دور حاجی حلقه چشم هایش را بست گفت ــــ دلتنگ تان شده بودم حاجی آتین های یکتا که از بالا بزرگ بودن کمی پایین آمدن و قسمتی از دست هایش قابل دید شد ، با اشاره جمال به او دیدم که از چشم هایش آتش میبارید و با غضب تمام همراه اشاره گفت ــــ مقابل یکتا استاده شو باور کنم غیرتی شد ؟؟ بدون حرفی رفتم و مقابل آنها ایستاده گفتم ــــ حالا من فراموش تان شدم؟؟ حاجی صاحب سر یکتا را بوسیده از او جدا شد و سمت من آمده گفت ــــ تو تاجورم هستی ، جان بابه آمد و مرا به آغوش کشید من هم در حالیکه روی انگشت ها پا هایم ایستادم گفتم ــــ شما هم عشقم هستین حاجی صاحب دلتنگ تان بودم حاجی صاحب یک بوسه از جبینم گرفته ازم دور شد و دست هایش را قاب صورتم کرده گفت ــــ زیبا تر از ماه شدی سما جان به خاطر کمی بخندیم ابرو بالا داده گفتم ــــ ماه نگویین حاجی صاحب عکس واقعی و نزدیک ماه را نشان تان بدهم غش می کنید خورشید بگو ، گل بگو ، دختر ناز بگو صدای خنده همگی جز جمال یکتا بلند شد و حاجی معظم دست مرا گرفته گفت ــــ درست است گل بابه هله داخل برویم که هوا سرد است همگی یکایک داخل منزل عمارت شدیم و کنار هم نشستیم که یک مرد جوان در حالیکه لباس افغانی ، به رنگ آبی تن کرده بود داخل صالون شد و سلام کرد .. همه جوابش را دادن و او با همه احوال پرسی کرده کنار حاجی معظم نشست که حاجی معظم گفت ـــــ رسا خان پسر خوانده ام است حمید خان یکجا زندگی می کنیم توبه پس این زغال سوخته مامای ما میشود ...!؟؟ همه در حال صحبت کردن بودن که صدای پیام گوشی ام بلند شد ، دیدم نمبر ناشناس بود .. پیام هایش چنین بود ـــ من وقت تر از تو دست به کار شده بودم خانم سما لب پایین ام را میان دندان هایم گاز گرفته سر بلند کرده دیدم احمد مقابل من کنار یکتا نشسته بود .. لبخند به لب داشت ، نوشتم ــــ منظور تان چیست ؟؟ جواب آمد ــــ منظور خاصی ندارم خواستم کمی صحبت کنیم دیگر پیام نفرستادم هر چی نباشد غرور دارم ، حالا درست که خوشم آمده اما نباید اینقدر ساده باشم ... خودم را جدی گرفتم و به حرف های بزرگان گوش دادم .......................
رمان ــــ یکتا قسمت ــــ ۶ نویسنده ــــ احرار ماندگار
نگاه های همه سمت من کشیده شد ، قمر سمت من آمد و گفت ــــ سلام یکتا جان گفتم ــــ علیک سلام لبخند زده گفت ــــ خوب هستی صبح نشد بپرسم به چشم هایش دیده گفتم ــــ خوب هستم تشکر حاجی صاحب با صدای نسبتاً بلند گفت ــــ جمال کجاست دخترم ؟ دیدم مخاطبش خانم کاکایم بود ، مادر جمال به من دید و گفت ــــ جمال کمی خسته است پدر جان سرش هم درد دارد نمی رود حاجی صاحب به من دیده گفت ــــ برو صدایش بزن یکتا خوب نیست نباشد استرس گرفتم یعنی من برم صدایش کنم ؟ حاجی صاحب انتظار نگاهم داشت گفت ــــ هله دخترم حالا هم به اندازه کافی دیر ما شده نفس عمیقی گرفتم و بدون حرفی راه اطاق جمال را در پیش گرفتم ، نگران هم شده بودم که از چی وقت به این سود سر درد پیدا کرده ؟؟ خود را پشت دروازه اطاقش یافتم و با دستم که از فرط استرس عرق کرده بود دروازه را کوبیدم ، .. منتظر شنیدن صدایش بودم که چند ثانیه بعد صدای بی حوصله اش را شنیدم گفت ــــ داخل بیا دست گیر دروازه را گرفتم دروازه را باز کرده داخل اطاقش شدم ، روی موبل نشسته بود و سرش را میان دست هایش محکم گرفته بود ، عصبی به نظر می رسید و تُند تُند نفس می کشید .. من چیزی نگفتم که خودش سر بلند کرد و تا مرا دید با چشم های حیرات بار به چشم هایم دیده گفت ــــ کاری داشتی ؟؟ لب زده گفتم ــــ بله راستش حاجی صاحب میگوید باید با ما بروی خوب نیست نباشی چیزی نگفت و نگاهش را از من گرفته شقیقه اش را ماساژ داد و بر خواسته با صدای نسبتاً آرام گفت ــــ آنها هم روند ؟؟ می دانستم منظور اعظم خان و قدیر با قمر است گفتم ــــ بله می روند سر تکان داد و موبایلش را از روی میز برداشته سمت من آمد و گفت ــــ برویم اول تر از جمال از اطاق خارج شدم و همقدم یکجا راه پله ها را طی کرده از منزل خارج شده به حویلی رفتیم ، همگی آنجا بودن و در موتر ها می نشستن ...! جمال هم ایستاد و من با موتر خودم می رفتم .. دیدم قدیر سمت من آمد و به فاصله چند قدمی ایستاد گفت ــــ حالا که قرار است به عمارت معظم خان برویم چه زمانی صحبت کنیم خانم یکتا ؟؟ ابرو بالا داده گفتم ــــ در مورد چی می خواهید صحبت کنیم ؟؟ دستی به تَهِ ریشش زده گفت ــــ شما که بنیاد خیریه دارید می خواهم کمک تان کنم در مورد این موضوع است خوشحال شده بودم بابت این موضوع ، گفتم ــــ درست است شب میاییم آن وقت صحبت خواهیم کرد قدیر لبخند زد و گفت ــــ با ما یکجا بروید به موتر خودم دیده گفتم ــــ تشکر می کنم من با موتر خودم می روم با تمامی حرفم قدیر و جمال را تنها گذاشته با سما و ریحان سمت موتر خودم رفتم .. احمد سر فرمان نشست و من کنارش در ست مقابل ، ریحان و سما هم کنار هم نشست بعد از موتر حاجی صاحب که جمال راننده اش بود موتر من خارج شد و ما همگی سمت عمارت معظم خان حرکت کردیم .............. ✫...................✫
سما ....
راه عمارت پدر بزرگ مادر ام طی میشد . واقعاً خوشحال بودم بابت این دوستی و رفت و آمد ما بعد از چندی سال .. محو زیبایی این احمد شدم من ... چشم های آبی یخی دارد ، و جز حرف های خواهرم به کسی اهمیت نمی دهد ، و طابع امر کسی نیست .... هرگز به کسی نگاه نمی کند ، پسر خوبی است و از شخصیتش خوشم آمده .. می خواهم نمبرش را از گوشی یکتا بگیرم و کمی آزارش بدهم ... رو به یکتا گفتم ــــ خواهر گوشی ات را بده کمی کار دارم بدون نگاهی به من گفت ــــ پیشم نیست سما جان این هم از طالع نادرست من .. دیدم احمد از شیشه عقب موتر نگاهم داشت لبخند زدم .. لبخند محوی زد و به سرک مقابل ما دید که شنیدم ریحان آرام طوری که خودم بشنوم گفت ــــ سما پسر مردم را قورت دادی به این نگاه هایت شرمیدم و تکیه زده مثل خودش آرام گفتم ــــ خوب دیگر آدم زیبا را هر کسی میبیند ریحان از بازویم نیشگون گرفته گفت ــــ آفرین سما جان آفرین من سکوت کردم و راه بعد از لمحاتی طی شد ... دروازه را گارد ها باز کردن و موتر ها داخل شدن ... بعد از یکتا اولین نفر پیاده شدم و سمت حاجی صاحب و دیگران رفتم .. با دیدن این منزل دو طبقه ای و بزرگ عمارت و این حویلی با گل ها خشکیده و درخت های خشکیده نفسی از روی راحتی کشیدم و دیدم حاجی معظم در حالیکه از چشم هایش حیرت می بارید به ما دید .. خنده ام را به مشکل کنترول کردم چون از دیدن این همه انسان فکر کرد به عمارت اش هجوم و یورش آوردیم .. همه را از زیر نگاه هایش گذراند تا چشمش روی یکتا و من که کنار او بودم قفل شد .. گویا باورش نمیشد ما را می بیند . در حالیکه چشم هایش برق میزد لبخند عمیق روی هایش نقش بست و با صدای محکم اما مهربان خود گفت
امروز نظرم به تقویم سال افتاد .. 20 ماه قوس 1403 تمام اتفاقات سال را از پیش چشم گذراندم و این که در خزان رنگ میوه ها ، درخت ها و طبیعت زرد و نارنجی میشود روی لب هایم لبخند جاری کرد ...!(: خزان ، فصل خرمالو ، کینو ، نارنج .. خزان ، فصل برگ های زرد و طلایی .. خزان ، فصل باران های سرد ، وقتی آب باران با گِل های زمین ترکیب میشود عجب بوی خوشی در فضای خانه میپیچد ...! در خزان حتی غروب ها و ابر های آسمان رنگ زردی به خود میگیرند .............. خزان است و یادت تو در خاطرم موج می زند .... صبح ها را با کلافگی ظهر می کنم و ظهر ها را با دلتنگی عصر .... شب ها وقتی میان جمیعت خوانواده می نشینم و یاد از قدیم ها ، می شود به این فکر می کنم می شود آیا ؟؟؟ آیا امکان دارد بعد از این سالهای بد و سالهای خوب از راه برسد من و تو میان یک باغ که اطاقک های کاه گلی داشته باشد نشسته باشیم ؟؟ تو کنار پنجره نشسته باشی و کتاب مطالعه کنی ، من برایت چای بریزم و محو تماشایت شوم ...؟ سر بلند کرده نگاهم کنی و لبخندت سر شار از احساسم کند ...!!؟؟ امکان دارد بعد از این سال و آمدن بهار تو هم بیایی و منِ خشکیده و پژمرده را تازه کرده جان ببخشی ؟؟؟ امکان دارد ....؟؟ دارم آخرین روز های خزان را پشت سر می گذرانم ، می نویسم ، می خوانم ، می آموزم و ادامه می دهم چون ، به نقشه های خالقم ایمان دارم که پشتِ هر غروب طلوع جدیدی است ، و هیچ شبی نیست که پایان نداشته باشد .. به خدا باور دارم حتی اگر جوابش صبر باشد ....(:
اگر از من بپرسید که برای انجام چه کاری به این دنیا آمدهام، من به عنوان یک هنرمند، به شما پاسخ خواهم داد که : من اینجا هستم تا با صدای بلند زندگی کنم !
خدایا شکرت برای تمامِ روز های که فکر می کردم آخرین روز هایم است اما تا هنوز ادامه دادم .. برای تمامِ شب های که از فرط خستگی به عالمِ خواب پناه بوردم و تو دوباره مرا سر پا نگهداشتی ... برای تمامِ وقت های که تنها بودم و تو تنها کَسم بودی .. برای بی پناهی هایم که تو مقصد پناهم بودی ... و برای تمامِ لحظاتی که کنارم بودی استی و خواهی بود ..(: خدایا شکرت
و هیچ رفتن ای ، هیچ از دست دادنی به معنی پایان دادن نیست ..! می فهمی ؟ وقتی چیزی را از دست می دهی ، عزیزی را ، فرصتی را ، حس های را به معنی پایان نیست ... مثلاً می گوییم آخرین روز سال ، یا آخرین دیدار ، یا آخرین خنده ها و روز های خوب .. آیا با گذراندنِ آخرین روز سال اولین روزِ سالِ جدید آغاز نمی شود ..؟؟!! یا از کجا معلوم ..؟؟ شاید جای آن عزیزی که می رود عزیز دیگری بیاید و این بار صمیمی تر ، عمیق تر ...! یا هم آخرین خنده ها چی می دانی شاید بعدِ خنده ات گریه هایت از روی شوق باشد ؟؟؟! پس هیچ از دست دادنی به معنی پایان نیست حتی مرگ .. آنها که با مرگ دست از این عالمِ غم آباد می شویند به آغاز زندگی جدید و ابدی شروع می کنند ..
حالا حس خوبی دارم نسبت به دوستی دو خوانواده و این که حاجی حمید به عشق باور کرده ، آن وقت می گفت عشق وجود ندار و هر چه است هوس زود گذر است . جمال هم دوم حاجی حمید است ، حاجی صاحب که دیدش تعغیر کرد اما این دژ آباد را نمی دانم ....! و چی بگویم از رنج ای که از صبح تا حالا به جانم حمله کرده و صلاخی ام دارد ..؟ فکر این که جمال و قمر یکجا هستن تا مرزِ جنون مرا می کشاند اما چاره چیست ؟؟ دلم را به این تسلا می دهم که نتیجه صبر زیباست ...
آرایش ساده ای کردم ، لباس هایم را تن کردم و چادرم را طوری سرم کردم که موهایم قابل دید نباشد .... صدای لاستیک های موتر آمد و این یعنی آمدن و حظور پیدا کردن جمال ... دستم را روی قلب بی قرارم قرار داده یل لبخند زدم و خودم را در آیینه برانداز کردم ... لباس مخمل که آستین هایش از بال بزرگ بودن به من خوب میگفت ، دستی به چادرم زدم که سما داخل اطاق شد و او هم چنان خیلی خوشحال بود بابت رفتن ما .. دیدم لباس کوتاهی به رنگ سرخ تن کرده بود با شلوار کوبای ، موهای کوتاه اش را باز گذاشته بود و آرایش غلیظی کرده بود .. از دیدنش لبخند زده خیره به صورت گرد اش شدم ... خیلی زیبا شده بود و چشم های بادامی اش برق می زد ، مقابل چشم هایم چرخی زده گفت ــــ چطور شدم؟؟ گفتم ــــ عالی خیزک زنان سمت ام آمد و گفت ــــ تو هم خیلی زیبا شدی محشر کردی خواهر لبخندم را جمع کرده گفتم ــــ برویم هله همقدم با سما دروازه رفتم که گفت ــــ همگی آماده هستن یکتا جانم راستی این اعظم خان و پسر دخترش هم می روند؟؟ دروازه را باز کرده گفتم ــــ شاید تازه از اطاق خارج شده بودیم که نگاهم روی شمسِ دوران قفل شد ، با قدم های بلند و وقار خاص خودش از راه پله ها بالا می آمد ، خسته به نظر می رسید گویا از کوه کندن آمده باشد ... اخم بین دو ابرویش پا بر جا بود ، تا ما را دید ایستاد و سما با لبخند گفت ــــ خسته نباشی لالا جان سر تکان داده گفت ــــ سلامت باشی جان لالا به سر تا پای هر دوی ما دیده گفت ــــ خوب هستی یکتا ؟ دست هایم را در هم قفل کرده گفتم ــــ خوب هستم تشکر ابرویش را طور جالبی بالا داده گفت ــــ جای می روین ؟ صدای ریحان بود که گفت سما کجا هستی و از پایین به گوش می رسید ، سما به قدم های بلند پایین رفت و من در جواب جمال گفتم ــــ بله می رویم عمارت حاجی معظم ابرو های جمال بالا کشیده شد و گفت ــــ یعنی رفت و آمد آغاز شد ؟؟ لبخند زده به چشم های خسته و خمارش دیده گفتم ــــ بله آغاز شد انتظار نداشتم لبخندش را زیارت کنم اما لبخند زده در حالیکه به چشم هایم زُل زده بود گفت ــــ خوشحال شدم یکتا من چیزی نگفتم که نفس عمیقی گرفته سکوت کرد ، لب زده گفتم ــــ فکر کنم خسته شدی یک قدم نزدیک شد و با هر دو دستش شقیقه هایش را ماساژ داده گفت ــــ بله شدم نگاهم را از چشم هایش گرفته گفتم ــــ پس فعلاً خدا نگهدار سری تکان داد و من هم سمت پله ها رفتم که صدایش متوقفم کرد گفت ــــ یکتا چقدر زیبا می گوید یکتا ، با صدای بَم و جدی خود که لرزه را مهمان تن می کند .. ایستادم و چرخیده نگاهش کردم گفتم ــــ بفرما صاف ایستاد و گفت ــــ این قدیر که است با شما می رود ؟؟؟ به مشکل خنده ام را کنترول کرده گفتم ــــ دقیق نمی فهمم شاید بدون حرفی اضافی راه صالون را در پیش گرفتم و به صالون رفتم .. کاکا هایم ، خانم هایشان ، فرزند هایشان و همگی حتی اعظم خان قمر و قدیر هم آماده بودن .. نگاه های همه سمت من کشیده شد ، قمر سمت من آمد و گفت
رمان ــــ یکتا قسمت ــــ ۵ نویسنده ــــ احرار ماندگار
یکتا ..
می اندیشم به این که چقدر این دنیا ، و بازی هایش غیر قابل انتظار است .. نمی توانی یک ثانیه بعد را پیش بینی کنی .. چقدر این دنیا بی رحم است ، طوریکه هر کس را به سازِ خود می رقصاند .. حتی کودک ها هم از شَرِ این بازی ها در امان نیستن .. کودکی به خاطر رفتن به پارک بازی یا عروسک مورد علاقه اش میگیرید ، نو جوانی نگران نتیجه امتحانات اش است و استرس دارد ، جوانی دنبال جفت جویی و تشکیل دادن خوانواده است ، کهن سال ها درگیر بیماری های جسمی و بعضی ها همانندِ من منتظر یک نیم نگاه .........
وقتی به هوش آمدم جمال بالا سرم بود ، کاکا هایم قدیر و قمر با سما و ریحان هم بودن .. نمی توانستم باور کنم جمال مرا به اطاقم آورده .. یعنی این مغرور به خودش اجازه داد ؟؟ غرورش را شکست ؟؟ جمالی که ده ها نفر پیش چشمهایش جان می داد چشم تر نمی کرد حالا مرا به اطاقم آورده بود و فشارم می دید؟؟ دلم بال کشیده بود و از خوشی زیاد نمی دانستم چی کنم ؟؟ اما نباید این قدر خوشی به خود راه می دادم ، چون خنده ای یک لحظه را صد انتقام از من میگیرد .......!! روی تخت نشستم و دیدم حاجی صاحب با گیلاس قند آب داخل اطاقم شد . لبخند به لب داشت و با قدم های آرام خود را به من رسانده کنارم روی تخت نشسته گفت ــــ حالا خوب هستی دخترم؟ سر تکان داده گفتم ــــ بله خوب هستم گیلاس را سمت من گرفت و گفت ــــ مراقب خودت باش دخترم همگی خصوصاً من و سما نگرانت می شویم لبخند محوی زده گیلاس را گرفتم و سکوت کردم که گفت ــــ می خواستم وقت آمدن یک محفل بر گذرا کنم همه بفهمند که نوه خاص ام دوباره به کشور آمده و دل ما را شاد کرده به چشم های زیتونی حاجی صاحب دیده گفتم ــــ ضرور نیست حاجی صاحب ، راستش می خواهم همین جا یک بنیاد بسازم و دفتر را از ترکیه به اینجا انتقال بدهم روز افتتاحیه بنیاد هر کس را دعوت می کنید بکنید حاجی صاحب بر خواست و خم شده سرم را بوسید گفت ــــ افتخارم ، نور دیدگانم و خاص ترین نوه ام هستی یکتا دخترم یک نفس عمیق گرفتم که سمت دروازه اطاق رفته گفت ــــ امشب آماده باش به خانه حاجی معظم می رویم دخترم حیران شدم . یعنی چرا آنجا می رویم ؟ صدا زده گفتم ــــ دلیل رفتن چیست ؟؟ چرخید و با لبخند گفت ــــ پدر بزرگت است دخترم حق دارد تو را ببیند ، سما را ببیند می خواهم امشب این قهر پایان یابد عمر ما کوتاه تر از این است که کینه ورزی کنیم خوشحال شده بودم گفتم ــــ حالا دلیل تعغیر شما در این رابطه چیست ؟؟ شما که منع کرده بودین رفتن را دید و وادید را حاجی حاجی صاحب لبخندش عمیق شد و یک آه کشیده گفت ــــ منظره دیدم را که یخ بسته بود بهار عشق تعغیر داد یکتا ، مولانا میگوید ، عشق یک سفر است مسافرین است سفر چه بخواهند چه نخواهند از سر تا پا عوض می شوند باور کردم به عشق
از حرف های حاجی صاحب بغض کردم و در چشم هایم آب ای به اسمِ اشک جمع شد امابه سقف اطاقم دیدم ، گیلاس را میان دست های لرزانم فشردم ، یک نفس عمیق گرفته با صدای که از فرط بغض می لرزید گفتم ــــ خوشحال شدم به خاطر باور تان نسبت به عشق می دانستم حاجی حیران نگاهم دارد اما چیزی نگفت . فقد سکوت کرد و چند لحظه بعد صدای رفتن اش را شنیدم ...! با سر انگشتم زود اشک هایم را پاک کردم و گیلاس قند آب را سر کشیدم .... ✬........................✬
آنگاه که ظلمت شب حاکم سلطنت روز می شود و نورِ خورشید رختِ سفر می بندد ، من فاش می شوم ، همچو اسراری که در ذره ها کائنات وجود دارد و هر نا محرم قادر به دیدش نیست ........
آفتاب غروب کرده بود و شب از راه رسیده بود ، ساعت ۷ شب است ، در طول روز مصروف کار های دفتر بودم به صورت آنلاین و قرار شد فردا احمد به ترکیه برود کار های انتقال دفتر را به اتمام برساند ،.... همه اعضای این خوانواه به نوبت آمدن و احوال مرا پرسیدن ، من هم با این جمله که خوب هستم خود را نجات میدادم .. حالا هم مقابل الماری لباس هایم ایستادم ، یک لباس بلند و دامن دار به رنگ لاجوردی انتخاب کردم ، کفش های سیاه ، و چادر لاجوردی ست کرده آماده با رفتن شدم .. بلاخره بعد از چند سال می توانم پدر بزرگ مادری ام را ببینم ، تنها کسی که از خوانواده مادرم باقی مانده . ۲۹ سال قبل حاجی حمید به خواستگاری مادرم به پدرم رفته بود ، آن وقت حاجی معظم قبول نکرده بود ، پدرم که مادرم را دوست داشت او را فرار داده بود و این طور شده بود که قهر و دشمنی بیفتد ... هر چند بعد از به دنیا آمدن من مادرم خانه پدرش می رفت اما آنها نمی آمدن و این طور بود که منع شد رفتن به عمارت حاجی معظم ، حاجی معظم هم انسان خوبی است و مادرم که تک فرزندش بود را خیلی عزیز می دانست ، همچنان من و سما را ...!
و هیچ رفتن ای ، هیچ از دست دادنی به معنی پایان نیست ..! می فهمی ؟ وقتی چیزی را از دست می دهی ، عزیزی را ، فرصتی را ، حس های را به معنی پایان نیست ... مثلاً می گوییم آخرین روز سال ، یا آخرین دیدار ، یا آخرین خنده ها و روز های خوب .. آیا با گذراندنِ آخرین روز سال اولین روزِ سالِ جدید آغاز نمی شود ..؟؟!! یا از کجا معلوم ..؟؟ شاید جای آن عزیزی که می رود عزیز دیگری بیاید و این بار صمیمی تر ، عمیق تر ...! یا هم آخرین خنده ها چی می دانی شاید بعدِ خنده ات گریه هایت از روی شوق باشد ؟؟؟! پس هیچ از دست دادنی به معنی پایان نیست حتی مرگ .. آنها که با مرگ دست از این عالمِ غم آباد می شویند به آغاز زندگی جدید و ابدی شروع می کنند ..
می شناسی مرا؟؟ اگر پاسخت نخیر است این متن را بخوان..(:
می دونی من آدم صفر و صدی هستم، یعنی یا برای یکی تا پای جونم هستم یا یه جوری نیستم که انگار هيچ وقت نبوده ام و این بستگی به خود آدما داره. هيچ وقت نصفه و نیمه نیستم و آدمای نصفه نیمه هم توی زندگیم راه نمیدم. من آدم تکلیف روشنیم و از آدمای تکلیف روشن هم خوشم میآد.