یکی از ایام ماه معظم شعبان بود همگی جمع شدیم و رفتیم سر مزار پسرم ابوالفضل.
هر کدام از بچه ها یک چیزی تهیه کرده بودند و برای خیرات همراه خودشان آورده بودند.
من پیش خودم گفتم بچه ها خیرات آورده اند همان ها کافی است و چیزی نگرفتم...
سر مزار که رسیدم ، دلم بی تاب شد. پشیمان شدم و به خودم گفتم ای کاش من هم چیزی برای خیرات پسرم می آوردم!
آن اطراف مغازه ای نبود تا چیزی تهیه کنم و خیلی ناراحت بودم. کمی که گذشت دیدم سیده خانم
مادر جاری دخترم آمد. یک بسته شکلات داد به من و گفت: این را پسرت ابوالفضل داده که بیاورم و بدهم به شما. گفت: خواب بودم ابوالفضل مرا بیدار کرد و گفت: این شکلات را ببر و به مادرم بده؛ منتظر است. من هم این شکلات را خریدم و برایت آوردم...
دخترم پرسید مامان تو دلت چیزی خواستی...
گفتم: بله به خودم گفتم چرا دست خالی آمدم سر مزار ، ای کاش من هم چیزی تهیه میکردم ...
که این اتفاق افتاد ...
📚خاطره ای از کرامات
شهید به نقل از
#مادر_شهید_ابوالفضل_راه_چمنی📚بر گرفته از کتاب صندوقچه گل رز
🌹🌹@abolfazlrahchamani