فرصتی برای مطالعه برشهای برگزیده از کتابهای خوبی که من و دوستانم در گروه «آب و آتش» برای شما انتخاب کردهایم.
شما هم به جمع ما تولیدکنندگان محتوای کانال بپیوندید.
برای تماس با مدیر کانال و ارائه گزیدههای خود با شناسه زیر اقدام کنید:
@Dejakam
✳️ یک روز پیاده رفته بود مرکز، برگها ریخته، محوطه کثیف. یکی از افسرها هم سر تمیز کردن پادگان با سربازها درگیر شده بود. حسن خودش شروع میکند به جمع کردن برگها، از همان جلوی در. سربازها هم که میبینند مربی و فرماندهشان دارد کار میکند، شروع میکنند به تمیز کردن محوطه. حسن میگفت: «یک ساعت بعد مرکز پیادهروی از تمیزی برق میزد.» میگفت: «این حرکت را از آن افسر اسکاتلندی یاد گرفتم که توی کوه، خودش خم شد و آشغالی را از زمین برداشت، به سربازش دستور نداد.»
✳️ گردش که میرفتیم، با بچهها بلند میشد کیسه برمیداشت و آشغالهای کوه یا کنار رودخانه را تا جایی که میشد، جمع میکرد یا یادشان میداد که کناره رودخانه، دور و بر چشمه را سنگچین کنند. میگفت «وقتی از #طبیعت استفاده میکنی، بگذار طبیعت هم از تو استفاده کند.»
✳️ اين روزها چه قدر به فرزندم فكر میكنم؛ به پسر يا دختـری كـه هنـوز بـه دنيـا نيامده، دلبسته شدهام... اگر به دنيا آمد و من نبودم اسمش را بگذاريد "مهـدی"، بـه ياد آرزويی كه داشتيم...
✳️ حسن ریش نمیگذاشت. تیغ نمیزد، صورتش را ماشین میکرد، همیشه هم با نمره دو. ته دلش دوست داشت ریش داشته باشد. جبهه که بود نمیزد، میگذاشت بلند شود اما توی شهر معنی هر چیزی فرق میکرد، معنی ریش هم. آنها که دوستش نداشتند همین را کرده بودند یک نقطه ضعف، ایراد میگرفتند. حسن به هیچکدام محل نمیگذاشت، از جبهه که میآمد، اگر ریش داشت، ماشین میکرد. میگفت: «هر وقت معنیش تظاهر و ریا نبود، آنوقت. حالا نه.»
✳️ اين روزها چه قدر به فرزندم فكر میكنم؛ به پسر يا دختـری كـه هنـوز بـه دنيـا نيامده، دلبسته شدهام... اگر به دنيا آمد و من نبودم اسمش را بگذاريد "مهـدی"، بـه ياد آرزويی كه داشتيم...
✳️ یک روز پیاده رفته بود مرکز، برگها ریخته، محوطه کثیف. یکی از افسرها هم سر تمیز کردن پادگان با سربازها درگیر شده بود. حسن خودش شروع میکند به جمع کردن برگها، از همان جلوی در. سربازها هم که میبینند مربی و فرماندهشان دارد کار میکند، شروع میکنند به تمیز کردن محوطه. حسن میگفت: «یک ساعت بعد مرکز پیادهروی از تمیزی برق میزد.» میگفت: «این حرکت را از آن افسر اسکاتلندی یاد گرفتم که توی کوه، خودش خم شد و آشغالی را از زمین برداشت، به سربازش دستور نداد.»
✳️ گردش که میرفتیم، با بچهها بلند میشد کیسه برمیداشت و آشغالهای کوه یا کنار رودخانه را تا جایی که میشد، جمع میکرد یا یادشان میداد که کناره رودخانه، دور و بر چشمه را سنگچین کنند. میگفت «وقتی از #طبیعت استفاده میکنی، بگذار طبیعت هم از تو استفاده کند.»
✳️ یک روز پیاده رفته بود مرکز، برگ ها ریخته، محوطه کثیف. یکی از افسرها هم سر تمیز کردن پادگان با سربازها درگیر شده بود. حسن خودش شروع می کند به جمع کردن برگ ها، از همان جلوی در. سربازها هم که می بینند مربی و فرمان دهشان دارد کار می کند، شروع می کنند به تمیز کردن محوطه. حسن می گفت «یک ساعت بعد مرکز پیاده روی از تمیزی برق می زد.» می گفت« این حرکت را از آن افسر اسکاتلندی یاد گرفتم که توی کوه، خودش خم شد و آشغالی را از زمین برداشت، به سربازش دستور نداد.»