✳ غار را روشن کن
مشت بسته را به سمت روشنایی برد. بازش کرد. پلاک چهارگوش نقر ای رنگ با زنجیر ریزدانهای کف دستش بود. از حروف و نوشتههای روی پلاک چیزی نمیدانست. اما آرام زنجیر آن را از سر گذراند. لبههای روسری را بالا کشید و تماس دانههای ریز سرد را بر پوست گردنش حس کرد. چشم بر هم نهاد و به دیواره سنگی تکیه داد. باید همینطور نشسته باشد. رو به دهانه و به انتظار. با خونی که یکبند از زخم تنش میرفته. چند ساعت؟ چند روز؟ نمیدانست!
چشم که باز کرد زمین را دید دور دور بود. کوچک و دور و نخ آبیرنگ رودخانه ظریفتر و کمرنگتر میزد. آنقدر ظریف و باریک که حس کرد میتواند آرام خم شود. آن را از زمین بردارد. با حوصله از ته سوزنی بگذراند و همه آن تکههای سبز و زرد و قهوهای مزرعههای پراکنده را به یکدیگر بدوزد.
#محمد_کشاورز#روباه_شنی(چاپ دوم، تهران: نشر چشمه)
صفحه ۹۰.
#داستان_کوتاه@Ab_o_Atash