✳️ دو سال گذشت. جیب هایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود. یک بار فروغ پرسید کی ازدواج میکنیم؟ گفتم اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبضهای آب و برق و تلفن و قسطهای عقب افتاده بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آب گرمکن و اجاره خانه و اجاره خانه و اجاره خانه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای
عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جاروبرقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ میزنیم. بیشتر از حالا پیش همیم، اما کمتر از حالا همدیگر را میبینیم. نمیتوانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیاله زندگی دست و پا میزنیم. غرق میشویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست.
عشق از یادمان میرود و گرسنگی جایش را میگیرد و حرف معلم ادبیاتمان – یعنی تو- درست از آب در میآید و من نمیخواستم حرف تو درست از آب در بیاید.
#مصطفی_مستور#عشق_روی_پیاده_رو(چاپ سیزدهم، تهران: نشر چشمه، ۱۳۹۴)
صفحه ٦٠.
@Ab_o_Atash