✳ خاله بچه نداشت و تمام بچههای خانواده میدانستند که جواب سلامشان آبنبات است. خاله از زیر چادر، کیف پارچهایاش را در آورد، زیپ آن را کشید و یکی یک دانه آبنبات توی دست بچهها گذاشت. اما بچهها یکی دو تا نبودند. مریم خانم پنج تا بچه بیشتر نداشت: فاطمه و رقیه و عباس و منیر و منصور. اما آنروز خدا عالم است دست چند تا بچه برای آبنبات دراز شد. دو سیر و نیم آبنباتی که خاله سر راه خریده بود، در یک چشم به هم زدن تمام شد و هنوز فریاد بچه ها بلند بود که:
_ خاله آبنباتی! خاله آبنباتی!
وقتی همه آبنباتها تمام شد و خاله همه گوشههای کیف را هم گشت، یک پنجقِرانی در آورد و عباس را که پسری هفت هشت ساله بود کناری کشید، پول را توی مشتش گذاشت و در گوشش گفت:
_ بدو باریکلا! یک قِرونش مال خودت. چار زارشم آبنبات بخر بده بچهها .... اما حلال حروم نکنی ها؟
هنوز جمله آخر خاله تمام نشده بود که عباس رو به در حیاط پا به دو گذاشت و بچهها همه به دنبالش.
_ الحمد لله، خواهر! کاش زودتر اومده بودی. از دستشون ذله شدیم.
با اینکه بچه ها رفتند چیزی از سر و صدای خانه کاسته نشد. زنها با گیسهای تنگ بافته و آستینهای بالا زده و چاک یخههایی که از بس برای شیر دادن بچهها پایین کشیده بودند، شُل و ول مانده بود عجله می کردند، احتیاط میکردند، به هم کمک میکردند و برای راه انداختن بساط سمنو، شور و هیجانی داشتند. همه تند و تند میرفتند و میآمدند؛ به هم تنه میزدند، سلام میکردند، شوخی میکردند، متلک میگفتند یا راجع به عروسها و هووها و مادرشوهرهای همدیگر نیش و کنایه رد و بدل میکردند...
جلال آل احمد، زن زیادی، مجموعه داستان،
سمنوپزان، (چاپ هفتم، تهران: انتشارات رواق، ۱۳۶۲)، صفحات ۲۷ و ۲۸.
#جلال_آل_احمد#زن_زیادی#سمنوپزان#خاله_آبنباتی#قصه_کوتاه#بچه_ها#زندگی...
@Ab_o_Atash