✳️ پیرمرد لرزان گفت:«نیزه حسین از خاک بیرون نمیآید. از دیشب تا به حال».
عمر با خشم جلو آمد و سرباز را به گوشهای پرت کرد و نیزه را با یک دست گرفت تا بیرون بکشد، امّا نتوانست. از دو دستش کمک گرفت، بیفایده بود. انگار که نیزه تا اعماق زمین ریشه دوانده باشد. پیرمرد با ناله گفت: «میبینید امیر، این عادی است؟ ... وای بر ما ... این سر حسین بن علی است، پسر فاطمه، دختر رسول خدا». عمر تا نالههای پیرمرد را شنید، شمشیر کشید و در سینهاش فرو برد و او را بر زمین انداخت. خون بر خاک صحرا جاری شد.
«حسین ...حسین ...حسین ... آنقدر که از دیروز تا به حال این اسم را شنیدهام، در زمان حیات حسین نشنیدهام؛ ما او را کشتیم که نامش گم شود و نشانش پاک گردد امّا انگار او زندهتر از قبل است؛ دیروز با جسمش جنگیدیم و از امروز با نامش باید نبرد کنیم». سپس بلند شد و رو به روی نیزه ایستاد و به حسین خیره شد که چشمانش کامل باز و به انتهای صحرا خیره بود. در چشم چپش لختهای خون دیده میشد. موهای بلند و افشانش ژولیده و پر خاکستر و خونین بود و در پیشانیاش جای کبودی سنگ خودنمایی میکرد. در گونه سمت راستش جای زخم شمشیر تازگی داشت. خون تازه در محاسن بلند و جو گندمیاش دیده میشد. لبهایش آرام آرام با تأنّی میجنبید، در حالی که لب پایین از میان پارگی داشت. رگهای گردنش دور نیزه تاب خورده بودند و از آنها خون تازه بر نیزه میلغزید.
دلش لرزید و تشویش همانند گردبادی سهمگین، وجودش را متلاطم ساخت، دهانش خشک شد و پاهایش مثل چوب بیحرکت ماند. «ابولجنوب، ابولجنوب، خدا تو را نیامرزد بیا».
-«بله امیر، بله در فرمانبرداری حاضرم».
عمر مثل شبزدهها با صدای لرزان گفت: «تو مگر پهلوان کوفه نیستی؟ ها؟ مگر زور بازویت زبانزد نیست؟ این نیزه را ... این نیزه را، از خاک بیرون بیاور تا همه ببیند که سرباز ابله نیزه را زیاده در خاک فرو برده است. ببیند حسین معجزه ندارد ... زود باش لعنتی زود». ابولجنوب به هم ریخت. تنش سرد شد و دستانش به رعشه افتاد. نزدیک شد. از اینکه در چشمِ سر نگاه کند واهمه داشت. دو دستش را اطراف نیزه نهاد. رطوبت خون، ترس را در رگهایش دواند، چشمانش را بست و با همه توانش نیزه را بیرون کشید. نیزه حتی تکان هم نخورد. مثل یک ستون در زمین فرو رفته بود. چند بار دیگر سعی کرد، بیفایده بود. نا امید به سوی عمر نگاه کرد. عمر مستأصل ماند.
سربازی نفسزنان سر رسید: «عرضی دارم امیر».
عمر با چشمانی بیروح به طرف سرباز برگشت. سرباز گفت:
«دختر علی مرا فرستاده است».
شمر لحظهای مات شد، با تردید گفت: جان بِکّن حرف بزن. چه گفته است؟
«میگوید حسین نگران دخترش است که از کاروان جا مانده. او را بیابید تا حسین راه بیفتد».
عمر دیوانهوار شروع به قهقه زدن کرد و گفت: «یکی ببینید وضع مرا ... تو را به خدا ببینید ... من امیر این لشکرم یا حسین و خواهرش ... من فرمانده سپاهم یا سرِ به نیزه رفتهٔ حسین ... آه خدایا ... ببینید چگونه برایم شرط میگذارد ... برایم شرط گذاشته که تا دخترش را نیابم سی هزار لشکر مرا زمین گیر خواهد کرد ... آیا این خنده ندارد؟ هاهاها ».
سرباز ادامه داد:
او گفت خط نگاه حسین به هر سمت بود، به آن طرف روانه شوید تا دختر را بیابید.
....
#سلمان_کدیور#سپاه_وحشت#داستان_کوتاهارسالی از سوی آقای مهدی صمدی از خوانندگان کانال آب و آتش.
@Ab_o_Atash