✳ به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکیهای حافظهام روشن و پر فروغ مثل روز میدرخشد. گویی دو ساعت پیش اتفاق افتاده هنوز در خانه اول حافظهام باقی است.
تا آنروزها که کلاس هشتم بودم، خیال میکردم عینک، مثل تعلیمی و کراوات، یک چیز فرنگی مآبی است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم میگذارند. دایی جان میرزا غلامرضا که خیلی به خودش ور میرفت و شلوار پاچه تنگ میپوشید و کراوات از پاریس وارد میکرد و در تجدد افراط داشت به طوری که از مردم شهرمان لقب «مسیو» گرفت، اولین مرد عینکی بود که دیده بودم.
علاقه دایی جان به واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگرِ فرنگیمآبان مرا در فکرم تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجددانه است که برای قشنگی به چشم میگذارند.
این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسهای که در آن تحصیل میکردم بزنیم. قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ننه خدا حفظش کند، هر وقت برای من و برادرم لباس میخرید، نالهاش بلند بود. متلکی میگفت که دو برادری مثل عَلَم یزید میمانید. دراز ِ دراز، میخواهید بروید آسمان شوربا بیاورید.
در مقابل این قدِ دراز، چشمم سو نداشت و درست نمیدید. بی آنکه بدانم چشمم ضعیف و کمسوست. چون تابلو سیاه را نمیدیدم، بی اراده در همه کلاسها به طرف نیمکت ردیف اول میرفتم. همه شما مدرسه رفتهاید و میدانید که نیمکت اول مال بچههای کوتاه قد است. این دعوا در کلاس بود، همیشه با بچههای کوتوله دست به یقه بودم. اما چون کمی جوهر شرارت داشتم، طفلکها همکلاسان کوتاه قد و همدرسان خپل، از ترس کشمکش و لوطی بازیهای خارج از کلاس، تسلیم میشدند. اما کار بدینجا پایان نمیگرفت.
یک روز معلم خودخواه لوسی، دم در مدرسه یک کشیده جانانه به گوشم نواخت که صدایش تا وسط حیاط مدرسه پیچید و به گوش بچهها رسید. همینطور که گوشم را گرفته بودم و از شدت درد، برق از چشمم پریده بود، آقا معلم دو سه فحش چارواداری به من داد و گفت: «چشت کوره؟ حالا دیگه پسر اتول خان رشتی شدی؟ آدما تو کوچه میبینی و سلام نمیکنی؟!»
معلوم شد دیروز آقا معلم از آنطرف کوچه رد میشده و من او را ندیدهام سلام نکردهام. ایشان هم عملم را حمل بر تکبر و گردنکشی کرده اکنون انتقام گرفته مرا ادب کرده است.
در خانه هم بی دشت نبودم. غالباً پای سفره ناهار یا شام، بلند میشدم چشمم نمیدید، پایم به لیوان آبخوری یا بشقاب یا کوزه آب میخورد. یا آب میریخت یا ظرف میشکست. آنوقت بی آنکه بدانند و بفهمند که من نیمه کورم و نمیبینم، خشمگین میشدند. پدرم بد و بیراه میگفت. مادرم شماتتم میکرد و میگفت به شتر افسار گسیخته میمانی. شلخته و هردمبیل و هپل هپو هستی. جلو پایت را نگاه نمیکنی. شاید چاه جلوت بود و در آن بیفتی.
بدبختانه خودم هم نمیدانستم که نیم کورم. خیال میکردم همه مردم همین قدر میبینند! لذا فحشها را قبول داشتم. در دلم خودم را سرزنش میکردم که با احتیاط حرکت کن! این چه وضعی است؟ دائماً یک چیزی به پایت میخورد و رسوایی راه میافتد.
اتفاقهای دیگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پیشرفت نداشتم. مثل بقیه بچهها پایم را بلند میکردم، نشانه میرفتم که به توپ بزنم، اما پایم به توپ نمیخورد، بور میشدم. بچهها میخندیدند. من به رگ غیرتم بر میخورد.
دردناکترین صحنهها یک شبِ نمایش پیش آمد...
شلوارهای وصلهدار،
رسول پرویزی، مجموعه داستان کوتاه، قصه عینکم، (چاپ ؟، تهران: سازمان انتشارات جاویدان، آذرماه ۱۳۶۱)، صفحات ۳۳ تا ۳۵.
#رسول_پرویزی#شلوارهای_وصله_دار#قصه_عینکم@Ab_o_Atash