✳️ شب و شیرین و مُلک صبحگاهی...
دلِ شیرین در آنشب خیرهمانده
چراغش چون دلِ شب، تیرهمانده
ز بیماری دل شیرین چنان تنگ
که میکرد از ملالت با جهان جنگ
خوش است این داستان در شان بیمار
که شب باشد هلاک جان بیمار
بود بیماری شب جانسپاری
ز بیماری بتر بیمار داری
زبان بگشاد و میگفت: ای زمانه!
شب است این یا بلایی جاودانه؟!
چه جای شب؟ سیه ماری است گویی
چو زنگی آدمیخواری است گویی
از آن گریان شدم کین زنگی تار
چو زنگی خود نمیخندد یکی بار
چه افتاد ای سپهر لاجوردی
که امشب چون دگر شبها نگردی؟
مگر دود دل من راه بستت
نفیر من خسک در پا شکستت؟
نه زین ظلمت همی یابم امانی
نه از نور سحر بینم نشانی
مرا بنگر چه غمگین داری ای شب!
ندارم دین، اگر دین داری ای شب!
شبا! امشب جوانمردی بیاموز
مرا یا زود کُش یا زود شو روز
چرا بر جای ماندی چون سیهمیغ
بر آتش میروی یا بر سر تیغ؟
دهلزن را گرفتم دست بستند
نه آخر پای پروین را شکستند
من آن شمعم که در شب زندهداری
همه شب میکنم چون شمع زاری
چو شمع از بهر آن سوزم بر آتش
که باشد شمع، وقت سوختن خَوش
گره بین بر سرم چرخ کهن را
به باید خواند و خندید این سخن را
بخوان ای مرغ! اگر داری زبانی
بخند ای صبح! اگر داری دهانی
اگر کافر نهای ای مرغ شبگیر
چرا بر ناوری آواز تکبیر؟
و گر آتش نهای، ای صبح روشن!
چرا نایی برون بیسنگ و آهن
در این غم بُد دل پروانهوارش
که شمعِ صبح روشن کرد کارش
نکو مُلکی است ملکِ صبحگاهی
در آن کشور بیابی هر چه خواهی
کسی کو بر حصار گنج ره یافت
گشایش در کلیدِ صبحگه یافت
غرضها را حصار آنجا گشایند
کلید آنجاست کار آنجا گشایند
در آن ساعت که باشد نشو جانها
گل تسبیح روید بر زبانها
زبانِ هر که او باشد برومند
شود گویا به تسبیح خداوند
اگر مرغ زبان تسبیحخوان است
چه تسبیح آرد آن کو بی زبان است؟
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بیزبانان نیز دانند
چو شیرین، کیمیای صبح دریافت
از آن سیمابکاری روی برتافت
شکیباییاش مرغان را پر افشاند
خروس، الصّبر مفتاحالفرج خواند
شبستان را به روی خویشتن رُفت
به زاری با خدای خویشتن گفت:
خداوندا! شبم را روز گردان
چو روزم بر جهان پیروز گردان
شبی دارم سیاه از صبح نومید
درین شب رو سپیدم کن چو خورشید
غمی دارم هلاک شیرمردان
بر این غم چون نشاطم چیر گردان
ندارم طاقت این کورهٔ تنگ
خلاصی ده مرا چون لعل از این سنگ
تویی یاریرس فریادِ هرکس
به فریادِ منِ فریادخوان رس!
ندارم طاقت تیمار چندین
اغثنی یا غیاث المستغیثین!
به آبِ دیدهٔ طفلانِ محروم
به سوزِ سینهٔ پیرانِ مظلوم
به بالین غریبان بر سر راه
به تسلیم اسیران در بن چاه
به داورداور فریادخواهان
به یاربیاربِ صاحبگناهان
بدان حجت که دل را بنده دارد
بدان آیت که جان را زنده دارد
به دامنپاکیِ دینپرورانت
به صاحبسرّیِ پیغمبرانت
به محتاجان در بر خلق بسته
به مجروحان خون بر خون نشسته
به دورافتادگان از خان و مانها
به واپس ماندگان از کاروانها
به وردی کز نوآموزی بر آید
به آهی کز سر سوزی بر آید
به ریحان نثار اشکریزان
به قرآن و چراغ صبحخیزان
به نوری کز خلایق در حجاب است
به اِنعامی که بیرون از حساب است
به تصدیقی که دارد راهب دیر
به توفیقی که بخشد واهب خیر
به مقبولانِ خلوت برگزیده
به معصومان آلایش ندیده
به هر طاعت که نزدیکت صواب است
به هر دعوت که پیشت مستجاب است
به آن آه پسین کز عرش، پیش است
بدان نام مهین کز شرح، بیش است
که رحمی بر دل پر خونمآور!
وز این غرقابِ غم، بیرونم آور!
#نظامی_گنجوی#خمسه#خسرو_و_شیرین@Ab_o_Atash