✳️ چهارشنبه اول هر ماه از آن روزهایی بود که با بیم و هراس انتظارش را میکشیدند، با بردباری و شهامت برگزارش میکردند و سپس به دست فراموشیاش میسپردند.
بایستی کف اطاقها و راهروها بدون لک، مبل و صندلیها بدون گردوخاک و رختخوابها بدون ذرهای چروک باشد. نودوهفت بچهٔ یتیم کوچولو را که در هم میلولیدند باید تمیز کرد، سرشان را شانه زد، لباس ارمک نو به آنها پوشانید. تکمههاشان را انداخت و هر چند دقیقه به هر نودوهفت نفر یادآوری کرد که هرگاه یکی از امنا سؤالی کرد بگویند: «بله آقا» یا «نخیر آقا» و کلمه «آقا» را فراموش نکنند. از آنجایی که جروشای بینوا از همه اطفال بزرگتر بود تمام بارها به دوش او میافتاد.
این چهارشنبه هم بالاخره مثل ماههای قبل به پایان رسید و جروشا که تمام بعدازظهر در آبدارخانه برای مهمانهای نوانخانه ساندویچ درست کرده بود با کمال خستگی به طبقه بالا رفت که به وظایف عادی و روزانه خود بپردازد.
در اطاق «ف» یازده طفل ۴ تا ۷ ساله تحت نظر وی بودند. جروشا بچهها را قطار کرد، بینی یکیک را پاک و لباسهاشان را صاف کرد و آنها را به صف به سالن غذاخوری برد تا شام خود را که عبارت از نان سفید و شیر و یک ظرف کمپوت بود بخورند. سپس با نهایت خستگی در درگاه پنجره نشست و شقیقههای پرتپش و داغ خود را به شیشه سرد چسبانید. از ساعت پنج صبح جروشا سرپا بود و به دستور هرکس اینطرف و آنطرف دویده و کراراً نیش زبانهای رئیسهٔ عصبانی و جدی را به جان خریده بود.
مادام لیپِت آن قیافه آرام و متینی را که در مقابل خانمها و آقایان اعانهدهندگان نشان میداد، در برابر اطفال نداشت.
#جین_وبستر#بابا_لنگدراز#میمنت_دانا(چاپ سوم، تهران: انتشارات صفی علیشاه، ۱۳۸۹)
صفحات ۵ و ۶.
#آغاز_رمان @Ab_o_Atash