✳ خواستم فوراً مادرم را ببینم. اما دربان گفت اول باید به مدیر رجوع کنم. چون مدیر مشغول کار بود، کمی صبر کردم. تمام این مدت دربان حرف زد و بالاخره مدیر را دیدم. و مرا در دفترش پذیرفت. پیرمرد ریزنقشی بود که نشان «لژیون دونور» به سینه داشت. با چشمان درخشانش، مرا
نگاه کرد. بعد دستم را فشرد و آنقدر آن را
نگاهداشت که نمیدانستم چگونه آن را دربیاورم. پروندهای را
نگاه کرد و به من گفت: «مادام مُرسو سه سال پیش به اینجا وارد شد و شما تنها حامی او بودید.» گمان کردم مرا سرزنش میکند. از این جهت خواستم توضیحاتی بدهم. اما کلامم را قطع کرد: «فرزند عزیزم لازم نیست خودتان را تبرئه کنید. من پرونده مادرتان را خواندهام. شما نمیتوانستید احتیاجات او را برآورید. او به یک پرستار نیاز داشت. درآمد شما کم بود. از همه اینها گذشته، او در اینجا خوشبختتر بود.» گفتم: «بله، آقای مدیر» او افزود: «میدانید او، در اینجا دوستانی داشت، افرادی به سن و سال خودش و میتوانست لذایذ زمان گذشته را با آنان در میان نهد. شما جوانید و زندگی با شما او را کسل میساخت.»
این مطلب راست بود، هنگامی که مادرم خانه بود، تمام اوقات، ساکت با
نگاه خود مرا دنبال میکرد. روزهای اول که به نوانخانه آمده بود اغلب گریه میکرد. و این بدین سبب بود که هنوز به محل جدید عادت نکرده بود. پس از یکی دو ماه اگر میخواستند او را از نوانخانه بیرون بیاورند باز هم گریه میکرد. این هم به علت عادت کردن به آنجا بود. به این جهت بود که در آخرین سال اقامتش بهندرت به دیدنش میرفتم. همچنین به علت اینکه یکشنبهام را خراب میکرد.
#آلبر_کامو#بیگانه#جلال_آل_احمد#انتشارات_نگاهصفحات ۶۵ تا ۶۷.
@Ab_o_Atash