✳ یکبار دیدم سوار بر اسب سفیدی آمده به خوابم. بینمان دیواری بود که نمیشد از آن رد شد. گفت: «برو همان بیل و کلنگی که با آن مزار شهدا را ساختیم را بیاور و این دیوار را خراب کن.
من و گردانم آمدهایم تو را ببینیم.» یوسفمان هم بود بینشان. گفت: «زود باش! وقت تنگ است.»
#حسین_شرفخانلو#اشتباه_میکنید_من_زندهامکتاب شهید
#علی_شرفخانلوانتشارات روایت فتح
صفحه ۱۱۳.
@Ab_o_Atash