✳️ چند پتو برداشتم و زیر و رویم کشیدم. هنوز پنج دقیقه چشمانم گرم خواب نشده بود که دوباره حالم به هم خورد. پتوی نرم و راحت را کنار زدم و از سنگر بیرون رفتم. محمد مؤمنی رفت و درست جای من دراز کشید. کمی دورتر به فاصله ده متری، سنگر دیگری بود که هیچ امکاناتی نداشت. نه پتویی و نه آبی و نه هیچ چیز دیگر. همانجا دراز کشیدم و سرم را روی کلوخ گذاشتم و عجیب بود که آنجا خیلی آرام و راحت خوابم برد.
تا ظهر خوابیدم. از گرسنگی بیدار شدم و به سمت سنگر قبلی رفتم، اما هیچ نشانی از آن سنگر نبود. انگار لودر گذاشته و تخریبش کرده بودند. یکی از نیروهای تعاون آنجا بود.
وقتی قیافه پرسان و متعجبم را دید، گفت: «تو تا حالا کجا بودی؟»
- همین کنار خوابیده بودم. مگر چه اتفاقی افتاده؟ چرا این سنگر خراب شده؟
- دو ساعت پیش یک گلوله توپ از داخل هواکش، داخل این سنگر رفت و همه بچههایی که داخل آن بودند تکه تکه شدند.
شوکه شدم. باور نمیکردم. همانجا که من خوابیده بودم محمد مؤمنی خوابید. هاج و واج مانده بودم که اصلاً چرا با مؤمنی جایم را عوض کردم؟
اصلاً کم آورده بودم. قدرت تحلیل این موضوع را نداشتم. فکر میکردم پروندهام پیش خدا آنقدر سیاه است که تا آستانه شهادت میروم، اما مردود میشوم و بچههایی که بعد از من میآیند زودتر به کاروان شهدا میرسند.
#حمید_حسام #وقتی_مهتاب_گم_شدخاطرات
#علی_خوش_لفظانتشارات سوره مهر
صفحات ۵۳۰ و ۵۳۱.
@Ab_o_Atash