✳ در تابستان ۱۳۹۴ با یکی از دوستان که در دفتر مشهد مشغول بود ملاقات کردم. خاطراتی از حضرت آقا[آیتالله
بهجت] نقل کرد. از جمله میگفت:
سال ۱۳۷۴ یا ۱۳۷۵ بود و آقا به مشهد مشرف شده بودند. یکی از دوستان پیش من آمد و گفت: «برنامهای بریز که من خدمت آقا برسم». بنده عذر آوردم که اینطور ملاقاتها مقدور نیست. گفت: «بالاخره راهی پیدا کن و یا خودت از آقا بپرس که مشکل کار من کجاست». مشکلش را هم بیان نکرد و فقط همین را مطرح کرد. بنده در همین فکر بودم که چطور پیغام دوستم را به آقا برسانم؛ تا اینکه خوابیدم و آقا را در خواب دیدم که فرمود: «چرا پیش ما نمیآیی؟». گفتم: «میخواهم بیایم؛ ولی نمیشود». فرمود: «فردا بیا. منتظرت هستم».
فردا ماجرا را بای یکی از دوستان که در دفتر همکار بودیم، در میان گذاشتم. ایشان هم گفت: «حالا بیا برویم ببینیم چه میشود کرد». ما رفتیم به محل سکونت آقا. منزل با پردهای از دفتر جدا شده بود. وارد شدیم، دیدیم فرزندی در پلهها مشغول بازی است. از او پرسیدیم آقا کجاست. اشاره کرد به تختی که در کنار حیاط قرار داشت. ما نگاه کردیم، دیدیم آقا روی تخت نشسته است. پس از عرض سلام و احوالپرسی پیغام دوستم را به آقا رساندم.
آقای
بهجت فرمود: دوست شما مقام سلمان را میخواهد؛ ولی برای رسیدن به آنمقام باید ابتلائات و سختیها را تحمل کند. باید صبر کند. کارها لازم دارد؛ اما او همه آنمقامات را بدون رنج و زحمت میخواهد. به ایشان بگو یا از خواستهاش دست بردارد یا ناملایمات را تحمل کند».
بنده تعجب کردم که بدون آنکه چیزی به آقا بگوییم، ایشان هم مشکل را بیان کرد و هم راه حل را.
#عبد_محبوبمرکز تنظیم و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی
#محمدتقی_بهجتصفحه ۱۶.
@Ab_o_Atash