✳️ شعر ناتمام...
میخواستم برای تو
شعری بنویسم
تیر امان نداد
نیزه امان نداد
شمشیر امان نداد
میخواستم برای تو
شعری بنویسم
حرامیان نگذاشتند
و حواسم را بردند پیِ انگشتر
پیِ گوشواره
و تا عمق قلبم تیر کشید
میخواستم برای تو
شعری بنویسم
که فرشتگان
به گریه ریختند به سرم
و نگذاشتند
کلمهای به کاغذ بیاید
میخواستم برای تو
شعری بنویسم
که تشتی طلا گذاشتند روبهرویم
و چوبِ خیزران
که میآمد تا دندانهای تو
و دختری سهساله
خیره به چشمهای من
به لحن غمگینترین پرستوهای مهاجر
از پدرش پرسید...
میخواستم برای تو
شعری بنویسم
یکی در نقشه
کربلا را نشانم داد
و تا شام
مرا پیاده برد
با کاروانِ اندوه
با کاروانِ زخم
***
میخواستم برای تو
شعری بنویسم
گریه امان نداد...
#عباس_حسيننژاد@Ab_o_Atash