✳ گفتم: «میدونستی ریچارد برتون واسه سالگرد ازدواجشون یه الماس غریبی به الیزابت تیلور داده و اونم یه کت پوست تمامقد واسش خریده؟»
غرغر کرد: «تو تابستون آریزونا، کت پوست میخوام چی کار؟»
همینطور که صندلیهای تاشو را برمیگرداند به جعبهشان نگاهش کردم.
با همدیگر، سه جنگ، دو تا سقط، پنج خانه، سه بچه، نه ماشین، بیستوسه تشییعجنازه، دوازده شغل، نوزده بانک و سه صندوق کارگشایی را پشت سر گذاشته بودیم. من موهایش را اصلاح کرده بودم، ناخنهای پایش را گرفته بودم و ۳۳۴۸۸ بار لباسهای زیرش را رو و وارو کرده بودم. او، وقتی حامله بودم و پاهایم را نمیدیدم، آنها را برایم شسته بود، وقتی نمیتوانستم از خانه دربیایم، برایم محصولات بهداشتی زنانه خرید بود و ۱۸۶۷۵ بار صندلی ماشینش را بعد از این که من سوارش شده بودم به حالت اول برگردانده بود.
ما خمیردندانها، قرضها، کمدها و فک و فامیلهایمان را شریک شده بودیم. ما به همدیگر صداقت و اعتماد داده بودیم. ما به بچههایمان چیزی داده بودیم که حتی از آن خبر نداشتند و فکر میکردند جزو ذات روزگار است: ثبات.
آمد سمت جایی که من نشسته بودم و گفت: «یه هدیه برات خریدم.»
با هیجان پرسیدم: «چی هس؟»
«یه چیزی که دوس داری. چشاتو ببند.»
وقتی چشمهایم را باز کردم یک گلکلم دستش گرفته بود.
«از دست بچهها قایمش کردم چون میدونم گلکلم دوست داری.»
شاید هم دوست داشتن، به همین سادگی بود.
#ارما_بومبک#بنفش_چرک_تاب#احسان_لطفی#همشهری_داستان(تهران: همشهری، مجله همشهری داستان، شماره ۵۸، شهریور ۱۳۹۴)
صفحه ۲۳۶.
@Ab_o_Atash