✳ وقتی سیدشفتی از منبر پایین آمد...
رنگ سبزِسیرِ برگهای چنار چهارباغ بهآرامی رو به زردی میرفت. قریب یک ماه از اقامت شیخ مرتضای جوان در اصفهان میگذشت؛ او صبحها میآمد و تا نزدیک صلات ظهر درس سید شفتی و گاهی درس فضلای دیگر را شرکت میکرد و با دقت، شیوه اداره امور شهر را به دست یک فقیه جامعالشرایط متمول که گویی هیچ نیازی به وجوهات یا حکومت نداشت، از نظر میگذراند. اما آنگاه که شیخِ آرام، قصد ترک اصفهان کرد، اتفاقی افتاد تا اسم او شهر را سراسر بگیرد.
سید شفتی رسم داشت که در مجلس درس، گاهی با طرح پرسشهای دشوار علمی، طلبهها را بیازماید و هم مَدرس را به وجد آورد و هم طلاب را محک بزند. در یکی از همان روزهای معمول که شیخ مرتضی در کنجی به درس سید گوش سپرده بود، سید سؤالی بغایت دشوار طرح کرد و منتظر پاسخ شد. شیخ در گوش طلبهای جوان که کنارش نشسته بود، پاسخ پرسش سید را گفت و بسرعت مجلس درس را ترک کرد و راهی کاروانسرا شد.
طلبۀ بیخبر از همهجا دست بلند کرد و پاسخ پرسش را آنگونه که شیخ گفته بود، ارائه کرد. سید شفتی که پاسخ طلبه را بسیار دقیقتر و عمیقتر از سطح مدرس خود دید، متحیر شد و گفت: «این پاسخ را یا خود حضرت حجتبنالحسن«عج» به تو گفته و یا شیخ مرتضی انصاری»!
مجلس درس به همهمه افتاد و همه به سوی طلبۀ پاسخدهنده برگشتند و دور او را گرفتند. سید شفتی استادی نبود که سخن به گزاف بگوید و بیجهت نام حضرت حجت «عج» را به زبان آورد.
سید ناگهان درس خود را رها کرد و از منبر پایین آمد و از طلبه دربارۀ آنچه بر او رفته بود، پرسوجو کرد...
#وحید_یامینپور#نخل_و_نارنج(چاپ پنجم، قم: کتاب جمکران، زمستان ۱۳۹۷)
صفحات ۸۵ و۸۶.
@Ab_o_Atash