✳ به چشمهایم خیره شده بود. اوایل، هروقت یکیمان به آن یکی خیره میشد، آنیکی سرش را پایین میانداخت. اما مدتها بود که این کار را نمیکردیم. زل میزدیم به چشمهای هم. مهتاب به من نگاه میکرد؛ با آن چشمهای عسلی. قلبم را سوراخ میکرد. انگار تویش مادهای مذاب میریخت. صدای جلز و ولز قلبم را میشنیدم. همانطور که توی چشمهای هم زل زده بودیم، سرش را جلو آورد. خودش را جلو کشید. صورتش به صورتم نزدیک میشد. پنداری منتظر بود که سرم را جلو بیاورم و... خودم را عقب کشاندم... خودش را جلو کشید... خودم را عقب کشاندم... خودش را جلو کشید... صورتش را جلو آورد. چشمهایش را بست. شاید خیال میکرد از چشمهایش خجالت میکشم، اما... بیدفاع بود. تنها بود. حتی چشمهای مهتاب هم بسته بود. هیچ چشمی من را نمیدید... از ته دل نفسی عمیق کشید. گرمای نفسش به صورتم میخورد. بوی یاس دیوانهام کرده بود. فقط نقل تقوا نبود. بوی یاس... بوی یاس...در آغوشش... در آغوشش...در آغوشش نگرفتم.
گریهام گرفته بود. زارزار اشک میریختم. مهتاب چشمهایش را باز کرد. من را نگاه کرد. سرش را به چپ و راست تکان میداد. توی چشمهایش اشک جمع شده بود، اما او انگار برای من گریه میکرد. گریهاش انگار از روی تأسف بود. پنداری برای من گریه میکرد...
صدایش گرفته بود. به من گفت:
_مرا دوست نداری؟!
+هیچکس به قاعدهای که من تو را دوست دارم ،کسی را دوست نداشته است...
مکث کرد. با چشمهای عسلیاش به چشمهایم خیره شد و گفت:
_علیِ من! دلم برایت میسوزد. تو چرا اینقدر باید زجر بکشی. خب! اینجور عاشقی زجر کشیدن است دیگر... اگر نه، پس چیست؟
چیزی نگفتم. جلو آمد. دستش را توی موهایم فروبرد و گفت:
_من با شهین درمورد تو صحبت کردم.
+شهین دیگر کیست؟
_شهین فخرالتجار. همان که چند سال پیش برگشت و ازدواج کرد. من با شهین درمورد تو صحبت کردم... او به من گفت روانپزشک است، به من گفت... چرا سرت را عقب میکشی؟! مگر من میخواهم بخورمت؟! چرا از من میترسی؟!
دلم برایت میسوزد علی....باز اگر مثل کریم خدا بیامرز سرت به جای دیگری بند بود، دلم نمیسوخت... اما من که میدانم تو بجز من هیچ کسی را نداری... سرت را نکش عقب بچه!
سرم را عقب برده بودم. مهتاب دستش به من نمیرسید. انگار عصبانی شده بود. فریاد کشید:
_شهین میگفت...اصلاً تو میدانی نفسِ درونی یعنی چه؟ اِگو یعنی چه؟
+من!
_لیبیدو؟
+عَشَّقَ!
_تابو؟
+فَعَفَّ!
_برو بمیر!
+ثُمَّ ماتَ!
این پرت و پلاها چیست که میگویی... که چی بشود؟
+ماتَ شهیدا!
جخ حالا نوبت من بود که داد بکشم. داد کشیدم وگفتم آنچه را که درویش مصطفا در گوشم گفته بود:
_مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ مات َشهیدا!
(کسی که عاشق شود و عفت و پاکدامنی پیشه کند سپس بمیرد، همانند شهید از دنیا رفته)
#رضا_امیرخانی#من_او(چاپ چهل و پنجم، تهران: نشر افق، ۱۳۹۶)
صفحات ۵۶۰ تا ۵۶۲.
@Ab_o_Atash