✳️ صبح قبل از عمل تنها بودیم. دستم را گرفت و گذاشت به سینهاش. گفت: «قلبم دوست دارد بمانی، اما عقلم میگوید این دختر از پانزده سالگی به پای تو سوخته. خدا زیباییهای زندگی را برای بندههای خوبش خلق کرده. او هم باید از آنها استفاده کند. شاد باشد.» لبهاش میلرزید.
گفتم: «من که لحظههای شاد زیاد داشتهم. از جبهه برگشتنهات، زنده بودنت، نفسهات، همه شادی زندگی من است. همین که میبینمت، شادم.»
گفت: «من تا حالا برات شوهری نکردهم. از این به بعد هم شوهر خوبی نمیتوانم باشم. تو از بین میروی.»
گفتم: «بگذار دو تایی با هم برویم.»
جلوی در اتاق عمل، دست من را دو سه بار بوسید.
گفت: «این دستها خیلی زحمت کشیدهاند. بعد از این بیشتر زحمت می کشند.»
نگاهم کرد و پرسید: «تا آخرش هستی؟»
گفتم: «هستم.» و رفت، حتا برنگشت پشتش را نگاه کند.
#مریم_برادران #اینک_شوکران_۱ #منوچهر_مدق_به_روایت_همسر_شهید انتشارات روایت فتح
صفحات ۵۲ و ۵۳.
@Ab_o_Atash