✳️ چشمهاش روی هم نمیرفت. خوابش نمیآمد. به چشمهای منوچهر نگاه کرد. هیچ وقت نفهمیده بود چشمهای او چه رنگیاند؛ قهوهای، میشی یا سبز؟ انگار رنگ عوض میکردند. دستهای او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده تلخی کرد. دو تا شستهای منوچهر هماندازه نبودند. یکی از آنها پهنتر بود. سرِ کار پتک خورده بود.
منوچهر گفت «همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم؛ یک هفتاد.»
می خواست همه اینها را در ذهنش نگه دارد. لازمش میشد. منوچهر گفت: «فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند؛ یک عشق دیگر، عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر.»
فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: «قول بده زیاد برایم بنویسی.» اما منوچهر از نوشتن خوشش نمیآمد. جنگ هم که فرصت این کارها را نمیگذاشت. آهسته گفت: «حداقل یک خط.»
منوچهر دست فرشته را که بین دستهاش بود، فشار داد و قول داد که بنویسد؛ تا آن جا که میتواند.
#مریم_برادران #اینک_شوکران_۱ #منوچهر_مدق_به_روایت_همسر_شهید انتشارات روایت فتح
صفحات ۲۲ و ۲۳.
@Ab_o_Atash