「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」

#قسمت_پنجاه_و_چهارم
Канал
Логотип телеграм канала 「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
@AFLAKIAN1Продвигать
338
подписчиков
15,5 тыс.
фото
2,7 тыс.
видео
4,1 тыс.
ссылок
« بســمِ‌اللھ❁‌‍» •᯽• براشہیدشدن اول بایدمثݪ شہدازندگےڪنێ(:♥️ •᯽• مطالب‌‌هدیہ‌محضرحضرت‌ #زهرا‌ﷺمیباشد🥺 کپی‌بࢪاهࢪمسلمون #واجب‌صلوات‌یادت‌نࢪه:)💕 •᯽• گــوش‌ج‌ـــان(:💛 ⎝‌➺ @shahide_Ayandeh313 •᯽• از¹³⁹⁴/¹⁰/²⁷خـادمیم🙂💓
「رِفـٰاقَت‌تا‌شَهـٰادٺ…!」
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_سوم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به روایت حانیه ................................................................... "ای وای حیثیتم رفت.  من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادنا گوش نمیده.  همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم…
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

به روايت اميرحسين

..................................................................

برگشتم پیش مامان. 
_ خب بریم ؟
مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین ، بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.
در ماشین رو زدم و سوار شدم .  داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت_ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه . 
با تعجب برگشتم سمت مامان. 
مامان_ بریم دیر شد. 
ماشین رو روشن کردم  و راه افتادم.
مامان_ خب؟
_ چی خب؟
مامان_ چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه.  فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد. 
برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم .
_ آخه مادر من ، من میگم سلام.  شما میگی ازدواج.  میگم خداحافظ میگی ازدواج.  نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟
مامان_ عه توام.  حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟
نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم نچرخید.
_ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین .
مامان_ حالا بهت میگم وایسا. 
سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش.  فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو.
.
.
تا خونه 10 دقیقه راه بود ، تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم  و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون. 
مامان _ خب خب.  مژده بدید ، آقا پسرمون عاشق شد رفت. 
_ بلهههههههههه ؟
مامان_ بله و  بلا  . یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو.
بعد خطاب به بابا ادامه داد_  ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه  چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد ،
بعد دوباره برگشت رو به من _ راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟

من واقعا مونده بودم چی بگم. مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام. 
پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم... 
من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه  .  عمراااااا

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
#فصل_وصل
#پوزش_بابت_تاخیر

رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹


ادامه دارد...