📚 #نگاهخدا📝 #قسمتاولدلشوره عجیبی داشتم ،از جام بلند میشدم میرفتم کنار شیشه نگاه میکردم باز بر میگشتم سر جام مادر جون کنار داشت تسبیح میزد ،خاله زهرا هم داشت قرآن میخوند ،بابا رضا هم سرش و گذاشته بود به دیوار و زیر لب ذکر میگفت نمیدونستم چیکار کنم که اروم شم
بابا رضا: سارا جان بابا من دارم میرم نماز خونه پیش اقاجون اگه کاری داشتی من اونجام باشه بابا جون اینقدر حالم بدبودکه از بیمارستان زدم بیرون رفتم سمت خونه به خونه که رسیدم میخواستم برم بالا تو اتاقم که چشمم به سجاده مامان فاطمه افتاد
مامان فاطمه دو هفته اس که تو بخش سی سی یو بستری بود به خاطر مشکل قلبی که داشت دکترا هم گفتن کاری از دستشون بر نمیادسرمو گذاشتم روی مهرخدایا خودت به مادرم کمک کن خدایا من قول میدم دخترخوبی بشم قول میدم چادر بزارم....
خدایا قول میدم اونی بشم که تو میخوای مادرمو بهم بر گردون...
تسبیح آبی سجاده مادرم تو دستم بود و گریه میکردم که خوابم برد،با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم همه جا تاریک بود شب شده بود به صفحه گوشی نگاه کردم ....
خاله زهرا بود
- جانم خاله
خاله زهرا: معلوم هست کجایی،کل بیمارستان و گشتیم،چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- چیزی شده خاله جون
خاله زهرا:بیابیمارستان مامان بههوش اومده
-وایییی خدایی من الان میام ..
ادامه رمان 🌾🌾🌷🌷