یه جا خدا در نهایت همدردی میگه : " وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِمَا يَقُولُونَ " و ما میدانیم سینهات تنگ میشود از آنچه میگویند ... یعنی فک کن اون لحظه هم که دلت از همهی آدما میگیره خدا حسش میکنه.
دیشب بعد شام دورهم نشستیم یه دفعه دیدم دختر جاری بزرگه ک۹سالشه داره میزنه بچه رو ،جاری کوچیکه هم طلا رو کشید تو بغل خودش ک اون نزنه بچمو هیچی نگفتم ،گفتم بیا بغل من مامان بچموبغل کردم و اون خرس گنده هم رفت کنار مادرش گریه و مادرش هم گفت ما رفتیم خونه تو هم بیا به شوهرش وقتی رفتند جاریم گفت هی دست طلا رو کشید طلا هم زده تو صورت اون،اون هم دو دستی تو سر کله بچه بعد هم بچمگفت مامان اینجوری منو زده و خودش میزد ب صورتش
کله صبح مامان من میخوام برم،فارک ب داییم زنگ بزن منوببره فارک بازی کنم فارک خوشکل باشه ،وبا گفتن اینا بالا پایین میره و ادای بازی کردن رو در میاره من نمیرمبراش؟!
تولدت مبارک لیمو جون خانم دکتر،خانم معلمِ زبان کره ای، خانمشمع ساز،خانم بافتنی کار و..... از هرروز زندگیت به بهترین نحو استفاده کردی ،معنای واقعی یه دختر پرتلاش ،مهربون و با اصالت هستی که هربار با خوندنت چشمام قلبی میشه
الهی بگردم زنعموم ودخترعموم برا مردی یه تی شرت و لباس زیر با یه جعبه نون خامه ای گرفته بودن و دیشب هم همشون بهش پیام تبریک دادن یه نامه هم نوشتن براش ک جای خالی بابامون رو تو پر میکنی و...
تو دلم از خدا تشکر میکردم ک چند وقته مهمون نداشتم (مهمون غریبه ) تلفن مردی زنگ خورد شب دعوت بودیم جایی بعد از سالها،ک مردی گفت نه خواهرم اینا هستند و روستاییم ونه شما بیا مرگ من شما فرداشب مهمون دارم من دلم میخواد مهمون باشم آقا