روزهایی که خانه بود در کارِ خانه کمکم میکرد.
یک روز جمعه صبح، دیدم پایینِ شلوارش را تا کرده، زده بالا، آستینهایش را هم.
پرسیدم: «حاجآقا، چرا اینطوری کردهای؟» رفت طرفِ آشپزخانه.
گفت: «به خاطرِ خدا و برایِ کمک به شما.» رفت تویِ آشپزخانه و وضو گرفت. بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن.
رفتم که نگذارم، در را به رویم بست «خانم، برید بیرون. مزاحم نشید.»
پشتِ در التماس میکردم: «حاجآقا، شما رو به خدا، بیا بیرون. من ناراحت میشم. خجالت میکشم.» میگفت: «چیزی نیست. الان تموم میشه. میآم بیرون.»
آشپزخانه را مرتب کرد. در را که باز کرد، آشپزخانه شده بود مثلِ دستهیِ گل...
گفت: «بفرمایید، تموم شد. حالا میآم بیرون، اینکه این همه داد و فریاد نداشت.»
مستأصل تکیه دادم به دیوار «آخه چرا این کار رو میکنید. من خجالت میکشم.» گفت: «میخواستم من هم کمی کمکتون کنم. از من ناراحت نباشید.»
محبتش را اینطوری نشان میداد.
وضو میگرفت و تویِ کارِ خانه کمکم میکرد.
#سپهبد_شهید_علی_صیاد_شیرازی#صیاد_دلها#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
@zendegishahid