متهم دیگری که در آن روز در همان اتاق مورد بازجویی قرار گرفت، راننده یک تاکسی بود. اول که او را وارد اتاق کردند، دو سه بازجو بر سر او ریختند و تا میخورد او را در همان اتاق زدند. راننده مدام فریاد می زد: "گه خوردم! من از کجا باید میدانستم مسافرم مامور ساواك است؟" بازجوها میگفتند حالا گه خوردن را به تو نشان میدهیم! او را مجبور کردند شلوارش را در بیاورد و در همان اتاق بشاشد و مدفوع کند و بعد سر او را خم کردند و مجبورش کردند مدفوع خود را بخورد. راننده آنچه را خورده بود، بالا آورد. این بار به بازجوها حالت تهوع دست داد و به صورت راننده تف کردند و دماغشان را گرفتند و بیرون دویدند. من حال روحی ام بسیار بد شد. از خودم پرسیدم این مرگ پس چیست؟ در کجای نتوانستن آدمی قرار دارد؟ قبل از اینکه آن مرد را مرخص کنند، بازجو از او پرسید: "چرا به مامور محترم ساواك كه جانش را گذاشته تا از امنیت شما ملت دفاع کند، فحش دادی زن...؟!" راننده که حالش بد بود و صورتش خیس از اشك، جواب داد: " من نمیدانستم که مسافرم مامور ساواك است. سوار شد و کرایه اش را نداد و به من فحش داد و رفت. من هم دویدم یقه اش را گرفتم"