انگشتاش رو مشت کرد و به فرد مقابلش خیره شد، خیلی وقت بود که قلبش پیش اون جامونده بود؛ نفس عمیقی کشید و کف دستش رو روی کمرش کشید و آروم زمزمه کرد “ اینکه اون دوست نداره مهم نیست، انقد بخاطرش خودت رو اذیت نکن “ فرد مقابلش به صحبتاش و اشکای گاه و بی گاهش ادامه داد اما نمیدونست که داره با هر کلمه، قلب این ادم رو زیر پا له میکنه. نفساش رو کنترل کرد و سمت فرد کنارش خم شد، اون رو توی آغوش کشید و کنار گوشش لب زد “ اگه کسی دوست نداشت، من جای همشون دوست دارم “ عقب کشید و با دیدن چهره بی میل آدمش بی حرف ازش دور شد، میخواست دور شه، انقد دور شه که دیگه این عشق رو به یاد نیاره؛ هیچوقت نتونسته بود احساساتش رو درست بیان کنه و حالا، باید با نداشتن عشقی که درگیرش بود و قلبش، تاوان پس میداد؛ ترجیح داد انقد از همه کس و همه چیز دور شه تا مجبور نباشه یه بار دیگه، درگیر این حس احمقانه شه.