خوب من ! دنیای من و تو جایی برای مهرهای بی سبب ندارد اینجا نگاه مردم در پشت شیشه های تیره عینکشان محبوس است و باورهایشان ، زیر پای تعصب وغرور له می شود...
برای فراموش کردنت یک زمستان کافی بود. بهار که شد برف های انتظار آب شدند دست های التیام تازه بوسیدن را یاد گرفته بودند و دلِ خجالتی ما هم که دیگر هیچ... صدای خنده ی تنهایی ام به گوشِ شب که رسید قلبم باور کرد که از چشم هایم رَد شده ای. این بار اگر خواستی از کافه ی خاطرات عبور کنی لبخندِ آخرت را برای نیمکت ها معنا کن