عمو بزرگت آمد پیشباز. دست هایش میلرزید. چند کاغذ دستش بود. هی میگفت: «داداش بزرگ، این قباله ها، این قباله ها من چیزی نمی خواهم. فقط اجازه بفرمائید توی این ده با زن و بچه هام سر کنم.»
شازده بزرگ نوک سبیلش را جوید. از اسب پیاده شد و افسارش را داد دست من. سوارها عمو بزرگت را کشان کشان آوردند توی اتاق. بچه ها و زن دهاتیش را هم آوردند.
شازده بزرگ گفت: «چند تا توله داری؟ »
پدربزرگ گفت: من نگفتم، می دانستم. گفتم: هیچ نشده سه تا بچه پیدا کردی، بددهاتی!
شازده گفت: قباله ها دست عمو بزرگ بود. بچه ها هم، حتما، پاچین مادرشان را چسبیده بودند. یکی از سوارها دست زن عمو بزرگ را گرفته بود. و شما زدید، با پشت دست زدید توی به صورت عموبزرگ که با همان ضربه افتاد کف اتاق. قباله ها هم پخش اتاق شد. یکی از سوارها دست و پایش را بست. و شما بالش را گذاشتید روی صورت عمو بزرگ و نشستید رویش.
....
نشسته بود روی بالش و سیگار دود میکرد.
گفتم: زن عمو بزرگ چی؟
گفت: فکر میکنم گریه کرد، بعد یکدفعه صدایش برید. شاید یکی از سوارها دهانش را بسته بود.
گفتم: دهن بچه ها را هم بستند؟
گفت: شاید. گفتم: پدربزرگ چی؟
گفت: نشسته بود روی بالش. سیگار که تمام شد ته سیگار را روی دست عمو بزرگت خاموش کرد و بلند شد و گفت: «بیندازیدشان توی چاه.» اول عمو بزرگت را انداختیم.
گفتم: چند سالش بود؟
گفت: به گمانم بیست و دو سال داشت. گفتم: بعد؟
گفت: بعد زنش را انداختیم. بچه ها را هم انداختیم توی چاه و رویشان سنگ ریختیم.
#شازده_احتجاب #هوشنگ_گلشیری @tabid_book1527 جهت سفارش
@tabid_book