#قسمت۵۳ #پایانی
یه شب حالم خیلی بد شد و محمد منو رسوند بیمارستان و همون شب رفتم اتاق عمل ،فردای اون روز وقتی بهوش اومدم از زبون محمد شنیدم که کوچولوهامونو از دست دادیم ،محمد خیلی ناراحت بود اما مراعات منو میکرد و به روی خودش نمی آورد ...یه هفته تو بیمارستان بستری بودم،وقتی برگشتم خونه محمد همه تلاششو میکرد حال و هوام و عوض کنه،منم سعی میکردم خوب باشم ...
سه ماه گذشت و تقریبا همه چی مثل قبل شد ... نرگس یه آدم دیگه شده بود ،یا دعوتمون میکرد یا خودشون میومدن، منم سعی میکردم گذشته رو فراموش کنم ...
دوباره باردار شدم ،این دفعه خودمم خوشحال بودم ،حالم بهتر از دفعه قبل بود ،خانم جون نسرین رو فرستاده بود کمکم کنه ...چقدر زندگیم با سال قبل فرق کرده بود ،انگار خانواده م منو با وجود یه مرد فقط قبول داشتن..
دکتر بهمون گفته بود بچه دختره و سحر بیشتر از همه منتظر خواهرش بود...
دختر کوچولومون 4 اسفند به دنیا اومد، زندگی حالام، با اون روزی که سحر تو بغلم بود چقدر فرق کرده بود ،هیچوقت فکر همچین روزی رو هم نمی کردم...
وقتی خوب فکر میکنم میبینم تقصیر هیچکس نبود ،شاید خانم جون فکر میکرد من خوشبخت میشم و فریبا فقط میخواست پسرش ازدواج کنه و فکر میکرد بعد از ازدواج همه چی درست میشه ،شاید احمد هم سعی خودش رو کرد اما مثل من نتونست و حالا هر کدوم از ما کنار یه نفر دیگه حالمون خوبه ،حتما ما باید اون روزا رو میگذروندیم که قدر خوشبختی این روزامون رو بدونیم...
پایان...
👤 سحر رستگار
♥️🌱|
@sooratijan