برای شهرِ غریبم که بغضِ ناکوکش
به عمرِ نوح رسیده، هزار ساله شدهاست
تقدیم به مردمانِ شهرم، سنقر- با ارادت قدیم به جاودانیاد استاد امیریِ سنقری
#غزل در زیرِ سایههای یکی قلهی بلند
شهری نشستهاست غریب و گلایهمند
بر دوشِ خود گرفته سهیل و سُها و ماه
اِستاده با صلابت و بِشکوه و پایبند
از بس دمیده لاله به دامانِ دشتهاش
هرگز نمیرسد به شکوفاییاش گزند
«مانکوی» باوقارش اِستاده سربلند
یادآورِ نجابت و زیباییِ سهند
هر کس که باخت دل به بلندای قلههاش
گویند همچو صیدِ اسیریست در کمند
روحِ
غزل دمیده امیرش به کالبد
شعری که شهریارِ
غزل را بوَد پسند
گویند ارمغانِ
غزلهای سعدی است
آورده از حوالیِ شیراز شهد و قند
ای خاستگاهِ نابِ هنر، شهرِ بیدلان
ای شور و شعر و خاطرهها را تو نقشبند
از چشمهسارِ «بیر و پریشان» که بیدریغ
میجوشد از چکادِ یکی قلهی بلند،
بسیار تشنهایم بنوشانمان دمی
ما را که رَستهایم ز گردابِ چون و چند
شعری بخوان ز خرّمیِ دشتِ «دینَوَر»
تا بر ضریحِ سبزِ تو باشم دخیلبند
چشم بد از تو دور، که باید بیفکنیم
بر گشتهسوزِ تفزدهات دانهی سپند
در سردسیرِ حادثه، ای شهرِ عاشقان
دور از تو باد چشمِ بداندیشِ ناپسند
روزی پرندگانِ غریب و مهاجرت
دَستانسرا و شیفته از راه میرسند
وقتی که نوبهار رسد از چهارسوی
این روزهای سردِ تو از یاد میروند
ای قوش، در قفس منشین، بال و پر بزن
وِی جان و دل، مباش چنین ترشرو، بخند!
شعر :
#محمد_جلیل_مظفری@sonqoriha