اورنگ سخندانی
دلم از عشق مهرویان ، دچار درد و حیرانی
الهی هیچ کس هرگز ، نیفتد در پریشانی
به هر جا جلوه گر گشتم ، که تا بینم خط و خالش
شدم از کید افسونش ، هزاران بار زندانی
غزالان در قدح نوشی ، نگاران در خطر کوشی
منم در کلبه ی احزان ، کتابی و غزل خوانی
به بازار حقیقت ها ، هزاران ره شرف دارد
طنابِ دارِ منصورش ، به زرگون تاج سلطانی
دلت آباد کن دلبر ، که تا عشقش پسند آید
که دل بی آب و آبادی ، کند رو سویِ ویرانی
ببین لعل لب دلبر ، که چون آفاق آتش زد !
قیاسش بین که شرمنده ، بشد لعل بدخشانی
منم گریان و هم دلبر ، نمی دانم چرا این سان ؟ !
دو چشم نرگس مستش ، شده چون ابر نیسانی ؟ !
بیابانی است بی پهنا ، من و آتش به جان اندر
در آن از شعله می ترسد ، دو صد غول ِ بیابانی
همی دلبر فسون سازد ، که بیخ و بُن براندازد
منم جادوگر دوران ، مهارت در فسون خوانی
مکن تعظیم بر ناکس ، که نانی می دهد ارزان
به کنج فقر خود بنشین ، به پا کن سورِ بی نانی
نه ساحل می شود پیدا ، نه باد شُرطه می آید
من و کشتی سرگردان ، در این دریای توفانی
چنان لاله به کوهستان ، مرا داغی است اندر دل
گهی آتش زند بر جان ، من و این داغ پنهانی
بجوشد خون هر عاشق ، ز خاک و سنگ کوهستان
به البرز و دماوندش ، چراغ لاله نورانی !
طراز واژه هایم بین ، به رنگ هفت دریا شد
منم ( هابیل ) افسونگر ، به اورنگ سخندانی
تهران : بهمن ۱۳۹۸
شعر :
#اسماعیل_حقیقی "هابیل"
@sonqoriha