...آدم ها که خدا می داند چرا چنین خمیره ای دارند ، بسیار کمتر رنج می بردند اگر که این قدر به #خیال تن نمی سپردند و از تلخیهای گذشته یاد نمی کردند، یا به جای بی خیالی و پرداختن به اکنون در حال و هوای #خاطرات_ناگوار_گذشته غرق نمی شدند.
...بابا من سرِّ خوشبختی را پیدا کرده ام و آن اینست که برای #حال زندگی کن، افسوس گذشته را خوردن و به انتظار آینده به سر بردن غلط است بلکه باید از این لحظه حداکثر استفاده را کرد. من می خواهم هر ثانیه از زندگیم را خوش باشم... بعضی ها زندگی نمی کنند مسابقه دو گذاشته اند می خواهندبه هدفی که در افق دور دست است برسند و در حالی که نفسشان به شماره افتاده می دوَند و زیباییهای اطراف خود را نمی بینند. آن وقت روزی می رسد که پیر و فرسوده هستند و دیگر رسیدن و نرسیدن به هدف برایشان بی تفاوت است.
ولی من تصمیم گرفته ام که سرِ راه بنشینم و توده ای از خوشی های زندگی را ذخیره کنم خواه نویسنده بزرگی بشوم یانشوم، می بینید چه فیلسوفی از آب درآمده ام.
مردم یک جامعه وقتی #کتاب میخوانند، چهرهی آن جامعه را عوض میکنند، یعنی به جامعهشان چهره میدهند!
یک جامعهبیچهره را میشود در میان مردمی کشف کرد که در اتوبوس، در صف اتوبوس، در اتاقهای انتظار و در انتظارهای بیاتاق منتظرند و به هم نگاه میکنند و از نگاه کردن به هم نه چیزی میگیرند و نه چیزی میدهند...
جامعهای که گروه منتظرانش به هم نگاه میکنند جامعه بیچهرهایست.