﷽
نام و نام خانوادگے: #محمود_رضا_بیضایے🥀
تاریخ تولد: 18/9/1360
محل تولد: تبریز📎
تاریخ شهادت: ۲۹/۱۰/۹۳🕊
محل شهادت: سوریه منطقه «قاسمیة»در جنوب شرقی دمشق💔
ڪپۍ مطالب با ذکرِ #صلواتبهنیتشهیدحلاݪ♥️
↰✿شرو؏ـموڹ 1397/12/6
میگفت در جلسهی کلاسهای آموزشی مناطق هنگامی که تدریس میکردم و آموزش میدادم گفتم شهادت مزد کسانیست که سختکوش ، فعال و بدوناستراحت در راه انقلاب هستند و شهدای جنگ تحمیلی هم اینگونه بودند
همان موقع حاجقاسم سری به رضایت تکان داد و مرا تایید و تشویق کرد راوی : برادر شهید #شهید_محمود_رضا_بیضائی
💢مهم ترین تکلیفی که محمودرضا عمل می کرد ، #کار بدون استراحت برای #انقلاب بود . اولویت اول فرهنگی اش تا زمان شهادت ، کار فرهنگی با بچه های نهضت جهانی اسلام بود ؛ خودش می گفت : ما باید تلاش کنیم که اینا به جمهوری اسلامی علاقمند بشن نه اینکه ازش ناامید بشن .
محمودرضا قد بلندی داشت. پیکرش توی تابوتی که درمعراج شهدا برای تشیع آماده شده بود جانگرفت. رفتند تابوت دیگری بیاورند. رفقایش دراین فاصله نشستند بالای سرش. یکی از بچه ها خواست که روضه بخواند. گفت: «محمودرضا دههٔ محرم گاهی که کارش زیاد بود، همهٔ ده شب را نمی توانست هیئت بیاید، اما شب روضهٔ علی اکبر(ع) حتمأ می آمد ودَم علی علی می گرفت.» این را که گفت دیگر نتوانست ادامه بدهد وزد زیر گریه.
هیچوقت «التماس دعا» نمیگفت، هیچوقت «قبول باشه» نمیگفت، میدانستم شهادتش حتمی است برای همین یکی دو باری از او طلب شفاعت کردم اما سکوت کرد و هیچوقت از سر شکسته نفسی نگفت «ما لایق نیستیم» یا «ما را چه به این حرفها»، هیچوقت در مورد معنویات حرف نزد، اهل ادا نبود. تا جائیکه میتوانست آدم را میپیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی، سلوک معنویش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچکترین حکایتی از تقوای او داشته باشد همیشه پرهیز کرد. معاملهای که با خدا کرده بود را تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت. و بالاخره اینکه همه را رنگ کرد و رفت!
چند بار پیش آمد وقتی عکسهای سوریهاش را در لپ تاپش نشان میداد، از او خواستم یکی دو تا عکس به من بدهد اما هیچ وقت نداد! نمیخواست عکسی از او یا بچههایی که آنجا هستند جایی منتشر بشود.
یکی از عکسهایش که خیلی اصرار کردم برای داشتنش، عکسی بود که بعد از عملیات آزادسازی «حُجیرة» و ورود به حرم از این منطقه، با لباس نظامی در صحن حرم مطهر حضرت زینب (س) گرفته بود.
به شدت به این عکس افتخار میکرد. میگفت خیلی دوست داشت که هر جور شده در حرم حضرت زینب (س) یک عکس با لباس نظامی بگیرد و بالاخره با تمام محدودیتها برای ورود به حرم با این لباس، به عشق خانم زینب (س) دل را زده بود به دریا و چند نفری با لباس رفته بودند داخل.
بعد از شهادتش نگاه به این عکس کوهی از حسرت روی دوشم میگذارد....
یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه ی زبان کردیم و در پیشگاه امام حسین (ع) و اولاد و اصحابش ادعا کردیم که «یا لیتنا کنا معکم» و به زبان گفتیم «لبیک یا حسین» و این اواخر باز هم با ادعا گفتیم «کلنا عباسک یا زینب» و در گفتنمان ماندیم که ماندیم….
🍃🌸آموزش عمومی پاسداری که تمام شد برای مراسم افتتاحیه اماده شدیم البته مراسم ما همزمان بود با مراسم اختتامیه ی بچه های دوره ی قبل.... محمودرضا بیضائی ، مرتضی مسیب زاده ، حسن غفاری و محمد قریب از بچه های دوره قبل بودند که با هم آشنا شدیم.... محمودرضا و مرتضی بیشتر شبیه دوقلوها بودند همه جا با هم بودند و اگر قرار بود حرفی بینشان رد و بدل شود ، ترکی باهم صحبت می کردند شیرینی لهجه ی آذری محمودرضا و مرتضی از آن طعم هایی بود که بر دل مینشست
✨به یاد همرزم و رفیق محمودرضا ✨شهید مرتضی مسیب زاده
#حاج_مرتضی بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز . آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد....
بعد بلند شد آمد کنار . حاج بهزاد اصرار می کرد یکی از بچهها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند....
کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد....
گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی....
یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ 😔 گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم....😔
یکۍ از همسنگرهایش میگفت؛ من بستن کمربند ایمنی را در سوریہ از محمود رضا یاد گرفتم . . یک بار بھ او گفتم اینجا دیگر چرا کمر بند میبندی؟! اینجا کہ پلیس نیست! گفت :《میدانی چقدر زحمت کشیدهام که با تصادف نمیرم؟♥:)