▪️▪️ نمایشنامه «خان نهم» اثر ابوالقاسم غلامحیدر، درباره ادبیّات است اما ادبیّات نیست. البته مقصودم آن نیست که قدرت بیان و مهارتهای روایی نویسنده را زیر سوال ببرم. بیشک نوشتهای گیراست و اجرایش جذاب از کار درخواهد آمد. اما باید آنرا در زمره لیترچر طبقهبندی کرد:
روایت از فروافتادن رستم در چاهی آغاز میشود که برادرش شغاد به قصد مرگ او کنده بود. رخش زود میمیرد اما رستم در سکرات موت شبح سهراب و اسفندیار و سودابه را میبیند که بر او آشکار میشوند. ابتدا بگو مگو درمیگیرد اما چندی نمیگذرد که گفتگو به بازجویی مبدل میشود. اسفندیار او را آلت دست پدر خود برای اجرای نیت شوم پسرکُشی میخواند، و سودابه و سهراب غرور بیجایش را دلیل قتل خود میدانند. رستم ابتدا از خود دفاعی جانانه میکند اما هر یک با توسل به کژنمایی حقیقت وی را در تنگنای اخلاقی و وجدانی مینهند تا سرانجام نتیجه جز سرافکندگی رستم نیست. او خجل از این بیداد، هذیانگویان و در حسرت زندگی همچو کشاورزی حقیر به اغما میرود. بدین ترتیب رستم از مقام یک پهلوان به جایگاه یک مرد ورشکسته به تقصیر فرود آمده، میپذیرد که رستم داستان بودن فخر چندانی نداشت و کاش همان یلی در سیستان باقی میماند. او در پایان عمر، آنجا که دیگر فرصت جبران و اصلاحی وجود ندارد به این فرجام میرسد که رستم دستان بودن اصلا چیز جالبی نبود و کاش اصلا بار مسئولیت آنرا نمیپذیرفت.
آنچه از خواندن «خان نهم» عاید ما میشود آن است که حق را به رستم دهیم و از رستم شدن نا امید گردیم. بدین ترتیب ما شکست رستم و به عبارت دیگر شکست خود را میپذیریم. اما پذیرفتن این شکست منتج به پیروزی نمیشود. زیرا رستم عصاره ماست با همه فضایل و رذایلمان. این شکست از جنس شکستی که از آن برای پیروزی درس بگیریم نیست بلکه یاس و افسردگی و پریشانی است. این شکست پایان قصه است نه مقدمه قصهای دیگر و زنجیرهای از شکستها و پیروزیهایی که به رستگاری آن جامعه در محضر تاریخ منجر میشود.
رستم در طول عمر خود خطا و زشتی کم نکرد؛ همچنانکه ایران نیز شکست کم نخورد. اما زندگی رستم اسطوره پیروزی است و سدهها بختیاری و بلوچ تا گیلک و کرد در هنگامه بلا و وقت غنودن، پشت اسب هنگام کوچ یا در قهوهخانه موقع آسودن حکایتش کردهاند؛ همچنانکه کارنامه ایرانی همواره موجب سرفرازی بود؛ مگر در دو سده اخیر.
پیشینیان ما برای قصه و نقل و داستان و روایت و ... از اصطلاح حکایت بهره میگرفتند. حکایت در لغت یعنی بازگفتن از چیزی. از همین ریشه محاکات نیز برآمده که یعنی تقلید برای مشابه شدن با اصل. بدین تفصیل حکایت از برای آن میشد تا با نقل و تکرار داستان فرایندی از شباهت میان شنونده و اصولی ازلی صورت امکان به خود گیرد. این همان فرایندی است که ادبیّات دنبال میکند؛ تادیب، تربیت، و پرورش در سایه تقلید و تکرار نهادههایی بنیادین که به روزگاران حاصل شده است. در لیترچر هر نیتی متصور است از جمله محاکات. اما مخصوصا در لیترچر جهان دو سده اخیر، از آنجا که هیچ اصلی پذیرفته نیست، محاکات که مقصود ادبیّات است، علیالاصول ناممکن میشود.
دو سده است که متفکرین و دغدغهمندان ما با نیت واقعگرایی و رستگاری، کارنامه ایران را یکسره موجب سرافکندگی خواندهاند و خواندهاند و خواندهاند، و آن قدر تکرار کردهاند که امروز از این محاکات، حکایتی که اصل آن پوچ است، جز یاس و افسردگی و پریشانی در مقیاس جامعه روایت دیگری در میان ایرانیان از ایرانی بودن رواج ندارد.
آنان غافلند از آنکه واقعگرایی صرفا مترادف با اصلاحطلبی بواسطه ایرادگیری و تحقیر نیست. ولی بهرهگیری افراطی از این دو فعل موثر بر روان جمعی برای القای حکایت شکستِ نا امیدوارانه فقط موجب سرافکندگی شده است. اما چون کیستی فرهنگی ما به آسانی تغییر نمیکند، و راههای جدیدا پیش نهاده برای رستگاری نیز کمتر سودبخش بودهاند، سرشکستگی راهی جز سوی نیستی پیش روی نمینهد.
چهبسا میانبر ما برای نجات از این ورطه ادبیّات باشد. فقط ای کاش با کمال ادب بنشینیم و ادبیّات بخوانیم. ای کاش حکایت رستم را که پس از خطای نابخشودنی قتل سهراب، به تربیت سیاوش موفق شد خوب بخوانیم. ای کاش دریابیم این نکته مهم را که رستم هرچند نماند تا خود به چشم ببیند اما از تبار دستپرورده او بود که کیخسرو برآمد و نقطه پایانی بر تبهکاری اهریمنیِ افراسیاب نهاد. همین یک مثال نشان میدهد که حکایت پیروزی پرهیز از ذکر شکستها و سرزنش رذالتها ندارد بلکه اگر آنها را نقل میکند، محاکات رستگاری و سعادت را منظور نظر دارد.
@seyedmohammadbeheshti