⏳ ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام
⏱ زمان تقریبی مطالعه : ۱ دقیقه و ۵۰ ثانیه
💠#قسمت_یازدهم💠فردای روز عقد رفتیم خانه خاله مادرش . آنجا هم یک سر ماجرا وصل میشد به شهادت . همسر شهید بود . شهید موحدین .
فامیل که در ابدای امر ، کلا گیج شده
🙄 بودند . آن از ریخت و قیافه داماد ، اینهم از مکان خطبه عقد
🕌 . آنها آدمی با اینهمه ریش
🧔را جز در لباس روحانیت ندیده بودند . بعضیها هم که فکر میکردند طلبه است . باتوجه به اوضاع مالی پدرم ، خواستگارهای پولداری
👨⚖ داشتم که همه را دست به سر کرده بودم
😁 . حالا برای همه سوال شده بود ، مرجان به چه چیز این آدم دلخوش کرده که بله گفته است
😜 . عده ای هم با مکان ازدواجمان کنار میامدند ، ولی میگفتند : ( مهریه اش رو کجای دلمون بزاریم . چهارده تا سکه هم شد مهریه
😒) . کم کم با رفت و آمد و بگو بخندهایش
😅 ، توجه همه را جلب کرد . آدم یخی
❄️ نبود ، سریع باهمه گرم
🔥 میگرفت و سر رفاقت را باز میکرد . با مادربزرگم اُخت
😄 شد و بروبیا پیدا کرد . چند وقت یکبار ، یکی دوشب
🌜 خانه اش میماندیم . با آن خانه انس پیدا کرده بود ، خانه ای قدیمی
🏡 با سقفهای ضربی . زیاد میرفت به گوسفند
🐑هایش سر میزد . طوری شده بود که خیلی از جوانهای فامیل میامدند پیشش برای مشاوره ازدواج
😅. بعضیشان میخندیدند که ( زیرلیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی ) . دخترخالم میگفت : ( الان داره خودشو رحیم پور ازغدی میبینه
😂) . من هم مسخره اش میکردم : ( ازغدی رو میشناسی
🤔 ؟ ایشون محمد حسینشونه
😁) . خداییش قلمبه سلمبه حرف میزد ، ولی آخر حرفهایش به این میرسید که ( طرف به دلت نشسته یا نه ؟ ) . زیاد هم از ازدواج خودمان مثال میزد
☺️ .
روز بعد از عقد نرفتم امتحان
📝بدهم . محمد حسین هم ظهرش امتحان داشت . با اعتماد به نفس ، درس نخوانده رفت سر جلسه . قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفقایش که کل درس را در ده دقیقه برایش بگوید
😑 .
جالب اینکه آن درس را هم پاس کرد
😄 . قبل از امتحان زنگ زد که ( دارم میام ببینمت
😍) . گفتم برو امتحان بده که خراب نشه . پشت گوشی خندید که ( اتفاقا میام که امتحانم خراب نشه
😍😂) . آمد . گوشه حیاط ایستاد ، چند دقیقه ای باهم صحبت کردیم . دوباره این جمله را تکرار کرد : ( توهمونی که دلم خواست ، کاش منم همین بشم که تو دلت میخواد
😌) . رفت که بعد از امتحان ، زود برگردد .
از قبل میدانستم تولدش روز بعد عقدمان است . هدیه
🛍خریده بودم ؛ پیراهن
👕، کمربند ، ادکلن . نمیدانم چقدر شد ، ولی بخاطر دارم که میخواستم خیلی مایه
💵 بگذارم . همه را مارکدار
🔖 خریدم و جیبم خالی شد . بعد از ناهار ، یکدفعه با کیک
🎂 و چندتا شمع رفتم داخل اتاق . شوکه شد . خندید : ( تولد منه ؟ تولد توئه ؟ اصلا کی به کیه ؟ ) . وقتی کادو را بهش دادم گفت : ( چرا سه تا ) . با خنده گفتم : خب دوسداشتم
😅. نگاهی به مارک پیرهنش انداخت و طوری که توی ذوقم نزده باشد ، به شوخی گفت : ( اگه ساده ترم میخریدی به جایی برنمیخورد
😄 ) . یک پیس از ادکلن را هم زد کف دستش
😉😍 . معلوم بود که خیلی از بویش خوشش آمده : ( لازم نکرده فرانسوی باشه . مهم اینه که خوش بو باشه
😄 ) . برای کمربند چرم دو رو هم حرفی نزد . آخر سر خندید که ( بهتر نبود خشکه حساب میکردی میدادم هیئت ؟
😂)
ادامه دارد ...
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام#قصه_دلبری#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
🆔 @semuni_basij