بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان

#خاطرات_شهید_مدافع_حرم
Канал
Образование
Политика
Социальные сети
Семья и дети
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала بسیج دانشجویی دانشگاه سمنان
@semuni_bsjПродвигать
2,17 тыс.
подписчиков
4,72 тыс.
фото
1,05 тыс.
видео
1 тыс.
ссылок
👨‍🎓 روابط عمومی @semuniv 🦋 واحد خواهران @basij_uni_khaharan نام‌نویسی در بسیج‌دانشجویی ✒️ survey.porsline.ir/s/wMEqRjv
💠 قسمت بیست و پنجم 💠

#خاطرات_شهید_مدافع_حرم

چند بار زنگ زدم اصفهان، جواب نداد . خودش تماس گرفت . وقتی بهش گفتم پدر شدی ، بال درآورد . برخلاف من که خیلی یخ برخورد کردم . گیج بودم ، نه خوشحال نه ناراحت . پنجشنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد . با جعبه کیک وارد شد ، زنگ زد به پدر ومادرش مژدگانی داد . اهل بریز و بپاش که بود ، چند برابر هم شده از چیزهایی که خوشحالم می کرد دریغ نمی کرد : از خرید عطرو پاستیل و لواشک گرفته تا موتورسواری . با موتور من را می برد هیئت . حتی در تهران با موتور عمویش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهرا (س)  هرکس میشنید ، کلی بد و بیراه بارمان می کرد که «مگه دیوونه شدین؟ میخواین دستی دستی بچه تون رو به کشتن بدین؟» حتی نقشه کشیدیم بی سروصدا برویم قم ، پدرش بو برد و مخالفت کرد . پشت موتور می خواند و سینه میزد . حال وهوای شیرینی بود ، دوست داشتم . تمام چله هایی را که در کتاب ریحانه بهشتی آمده ، پابه پای من انجام میداد . بهش میگفتم: « این دستورات برای مادر بچس !» میگفت :
خب منم پدرشم ، جای دوری نمیره که! » خیلی مواظب خوردنم بود ، اینکه هر چیزی را از دست هرکسی نخورم . اگر میفهمید مال شبهه ناکی خورده ام ، زود می رفت رد مظالم میداد . گفت: «بیا بریم لبنان!» می خواست هم زیارتی بروم ، هم آب وهوایی عوض کنم . آن موقع هنوز داعش و اینها نبود . بار اولم بود میرفتم لبنان . او قبلا رفته بود و همه جا را می شناخت . هر روز پیاده میرفتیم روضة الشهيدين . آنجا مسقف، تزیین شده و خیلی باصفا بود . بهش می گفتم: «کاش بهشت زهرا هم اجازه میدادن مثه اینجا هر ساعت از شبانه روز که می خواستی بری!» شهدای آنجا را برایم معرفی کرد و توضیح می داد که عماد مغنیه و پسر سیدحسن نصرالله چطور به شهادت رسیده اند . وقتی زنان بیحجاب را میدید ، اذیت میشد . ناراحتی را در چهره اش میدیدم . درکل به چشم پاکی بین فامیل و دوست و آشنا شهره بود . سنگ تمام گذاشت و هر چیزی که به سلیقه و مزاجم جور می آمد ، میخرید . تمام ساندویچ ها و غذاهای محلی شان را امتحان کردم ، حتی تمام میوه های خاص آنجا را . رفتیم ملیتا، موزه مقاومت حزب الله لبنان، ملیتارا در لبنان با این شعار میشناسند: «ملیتا، حکایت ارض للشما» ؛ روایت زمین برای آسمان . از جاده های کوهستانی و از کنار باغهای سیب رد شدیم . تصاویر شهدا ، پرچم های حزب الله و خانه های مخروبه از جنگ ۳۳ روزه . محوطه ای بود شبیه پارک . از داخل راهروهای سنگچین جلو میرفتیم. دو طرف ، ادوات نظامی ، جعبه های مهمات ، تانکها و سازه ها جاسازی شده بود . از همه جالب تر مرکاوهایی بود که لوله آن را گره زده بودند. طرف دیگر این محوطه ، روی دیواری نارنجی رنگ ، تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده می شد . گفتند نمونه امضای عماد مغنیه است . به دهانه تونل رسیدیم ، همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیرزمین حفاری کرده است. در راهرو، فقط من و محمد حسین می توانستیم شانه به شانه هم راه برویم . ارتفاعش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایستی. عکس های زیادی از حضرت امام، حضرت آقا، سیدعباس موسوی و دیگر فرماندهان مقاومت را نصب کرده بودند. محلی هم مشخص بود که سیدعباس موسوی نماز میخوانده، مناجات حضرت على (ع)در مسجد کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود ، پخش می شد . از تونل که بیرون آمدیم ، رفتیم کنار سیم های خاردار . خط مرزی لبنان و اسرائیل . آنجا محمدحسین گفت: «سخت ترین جنگ جنگ توی جنگله!» یک روز هم رفتیم بعلبك . اول مزار دختر امام حسین (ع) را زیارت کردیم ، حضرت خولة بنت الحسین (س) . اولین بار بود میشنیدم امام حسین (ع) چنین دختری هم داشته اند ، محمدحسین ماجرایش را تعریف کرد که «وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می رسند ، دختر امام حسین (ع)  در این مکان شهید میشه . امام سجاد (ع)  ایشون رو در اینجا دفن میکنن و عصاشون رو برای نشونه ، بالای قبر توی زمین فرومی کنن!» از معجزات آنجاهمین بوده که آن عصا تبدیل می شود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل میبندند . نمیدانم از کجابا متولی آنجا آشنا بود . رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که «بیا بریم روی پشت بوم!» رفتیم آن بالا و عکس گرفتیم . می خندید و میگفت: «ما که تکلیفمون رو انجام دادیم، عکسمونم گرفتیم!» بعد رفتیم روستای نبی شیث (ع) . روستای سرسبز و قشنگی بود بالای کوه. بعد از زیارت حضرت شیث نبی (ع) ، رفتیم مقبره شهید سیدعباس موسوی، دومین دبیرکل حزب الله. محمدحسین می گفت: «از بس مردم بهش علاقه داشتهن، براش بارگاه ساختهن!» قبرزن و بچه اش هم در آن ضریح بود، باهم در یک ماشین شهید شده بودند . هلی کوپتر اسرائیلی ها ماشینشان را با موشک زده بود . برایم زیبا بود که خانوادگی شهید شده اند .

#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام
#قصه_دلبری
🆔 @semuni_basij
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

مدت زمان مطالعه :« ۲ دقیقه »

💠قسمت 2۳💠

جلوتر که می رفت، وصل روضه و مداحی می شد. محفل روضه ای بود در گوشه ای از حرم، بین صحن گوهرشاد و جمهوری. به گمانم داخل بست شیخ بهایی، معروف بود به « اتاق اشک. آن اتاق شاید به زور با دوسه قالی سه در چهار فرش شده بود. غلغله می شد. نمیدانم چطور این همه آدم آن داخل جامیشدند. فقط آقایان را راه می دادند و می گفت روضه خواص است. عده ای محدوده آن هم بچه هیئتی ها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه برپاست. اگر می خواستند به روضه برسند، باید نماز شکسته ظهر و عصرشان را با نماز ظهر حرم می خواندند، این طوری شاید جامیشدند. از وقتی در باز میشد تا حاج محمود، خادم آنجا، در رامیبست، شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمی کشید. خیلی ها پشت در می ماندند، کیپ کیپ میشد و بنده خدا به زور در را می بست. چند دفعه کمی دورتر، اشتیاق این جماعت را نظاره می کردم که چطور دوان دوان خودشان را می رساندند بهش گفتم: «چرا فقط مردا رو راه میدن؟ منم میخوام بیام!»
ظاهرأباحاج محمود سروستی داشت. رفت و با او صحبت کرد. نمیدانم چطور راضی اش کرده بود. می گفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده. قرار شد زودتر از آقایان تاکسی متوجه نشده بروم داخل. فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم. اتاق روح داشت، می خواستی همان وسط بنشینی و زارزار گریه کنی. برای چه نمیدانم! معنویت موج می زد. می گفتند چندین سال، ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز می شود، تعدادی می آیند روضه میخوانند و _
اشکی می ریزند و می روند. در قفل میشد تا فردا. حتی حاج محمود، مستمعان را زود بیرون می کرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید. انتهای اتاق دری باز میشد که آنجا را آشپزخانه کرده بود. به زور دو نفر می ایستادند پای سماور و بعد از روضه چایی می دادند. به نظرم همه کاره آنجا همان حاج محمود بود. از من قول گرفت به هیچ کس نگویم که آمده ام اینجا. در آن آشپزخانه پله هایی آهنی بود که می رفت روی سقف اتاق. شرط دیگری هم گذاشت: «نباید صدات بیرون بیاد! خواستی گریه کنی، یه چیزی بگیر جلوی دهنت!» بعد از روضه باید صبر می کردم همه بروند وخوب که آبها از آسیاب افتاد، بیایم پایین. اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم، چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بیرون نرود. آن پایین غوغا بود. یک نفر روضه را شروع کرد. باء بسم الله را که گفت، صدای ناله بلند شد. همین طور این روضه دست به دست می چرخید. یکی گوشه ای از روضة قبلی را می گرفت و ادامه می داد. گاهی روضه در روضه میشد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم. حتی حاج محمود در آشپزخانه - همان طور که چای می ریخت، با جمع هم ناله بود.
ادامه دارد...
#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام

🆔 @semuni_basij
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

مدت زمان مطالعه : ۱ دقیقه و ۵۰ ثانیه

💠قسمت 21💠
شعرهایش را تایپ و در فایل جدایی در کامپیوترش ذخیره کرد و گفت: «اینا رو هم ته کتاب اضافه کن!» عادت نداشتیم هرکسی تنهایی بنشیند برای خودش کتاب بخواند. به قول خودش، یا باید آن یکی را بازی میداد یا خودش هم بازی نمی کرد، بلند می خواند که بشنوم. در آشپزی، خودش را بازی میداد اما زیاد راهش نمیدادم که بخواهد تنهایی پخت و پز کند، چون ریخت و پاش می کرد و کارم دوبرابر می شد. بهش می گفتم: «شما کمک نکنی، بهتره ! » آدم منظمی نبود، راستش اصلا این چیزها برایش مهم نبود. در قوطی زردچوبه و نمک را جابه جا می گذاشت، ظرف و ظروف را طوری میچید لبه آپن که شتر با بارش آنجا گم میشد. روزه هم اگر می گرفتیم، باید باهم نیت می کردیم. عادت داشت مناسبت ها روزه بگیرد، مثل عرفه، رجب، شعبان. گاهی سحری درست می کردم، گاهی دیر شام می خوردیم به جای سحری. اگر به هر دلیلی یکی از ما نمی توانست روزه بگیرد، قرار بر این بود آن یکی، به روزه دار تعارف کند. جزو شرطمان بود که آن یکی باید روزه اش را افطار کند، این طوری ثوابش را می برد. برای خواندن نماز شب کاری به کار من نداشت، اصرار نمیکرد باهم بخوانیم. خیلی مقید نبود که بخواهم بگویم هر شب بلند میشد برای _
تهجد، نه، هروقت امکان و فضا مهیا بود، از دست نمی داد. گاهی فقط به همان شفع ووتر اکتفا می کرد، گاهی فقط به یک سجده. کم پیش می آمد مفصل و با اعمال بخواند. می گفت: «آقای بهجت می فرمودند: اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفتهن و فقط یه سجده شکر به جا بیاری که سحر رو بیدار شدی، همونم خوبه!» خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم. از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم. همان دورانی که به خوابم هم نمی آمدروزی با او ازدواج کنم. در اردوها، کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایان می ایستادند ماهم پشت سرشان، صوت و لحن خوبی داشت.| بعد از ازدواج فرقی نمی کرد خانه خودمان باشد یا خانه پدر مادرهایمان، گاهی آنهاهم می آمدند پشت سرش اقتدا می کردند. مواقعی که نمازش را زود شروع می کرد، بلند بلند می گفتم: والله يحب الصابرين.) مقید بود به نماز اول وقت. در مسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم. زمانهایی که اختیار ماشین دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم، اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی با پمپ بنزین می گفت: «نگه دارین! » اغلب در قنوتش این آیه از المميزين إمامة. م قرآن را می خواند: راهب لنا من أزواجنا و اتنا قرة أعين واجعلنا
ادامه دارد...
#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام

🆔 @semuni_basij
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

مدت زمان مطالعه : ۲ دقیقه

💠#قسمت_بیستم💠
نهم فروردین سال نود، در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم. خانواده ها پول گذاشتندروی هم و خانه ای نقلی در شهرک شهید محلاتی برایمان دست و پا کردند. خیلی آنجا را دوست داشت. چند وقتی که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم، قبول کردم که واقعأموقعیتش بهتر است. هم محله ای مذهبی بود وهم ساکت و آرام. یکدست تر بود. اکثر مسجدهای شهرک را پیاده می رفتیم، به خصوص مقبرة الشهدا، کنار آن پنج شهید گمنام. پیاده روی و کوهنوردی را دوست داشتم. یک بار با هم رفتیم تا ارتفاعات شهرک محلاتی. موقع برگشتن پام پیچ خورد، خیلی ناراحت شد. رفتیم عکس گرفتیم، دکتر گفت: «تاندون پاک می کشیده شده، نیازی نیست گچ بگیرین !» فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید. با اینکه وضع مالی اش چندان تعریفی نداشت، کلا آدم دست و دلبازی بود. اهل پس انداز و این چیزها نبود، حتی بهش فکر نمی کرد. موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده می کرد، رسید نمی گرفت. حتی مسخره می کرد که ملت می ایستند تا رسید خریدشان را نگاه کنند. می خواست خانه را عوض کند، ولی می گفت: «زیر بار قرض و وام نمیرم !» حتی به این فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند، وقتی دید پولش نمی رسد بی خیال شد. _
محدودیت مالی نداشتم. وقتی حقوق می گرفت، مقداری بابت ایاب وذهاب و بنزینش برمی داشت و کارت را میداد به من، قبول نمی کردم، می گفت: «تومنی، من توام. فرقی نمی کنه!» البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمی آمد از پول او خرید کنم. از وضعیت حقوق سپاه خبرداشتم. از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز می کرد. بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت. . خیلی ها ایراد می گرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شم اقتصادی ندارد. هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم. از وضعیت اقتصادی اش باخبر بودم، برای همین قید بعضی از تقاضاها را میزدم. برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و این ها مراسم رسمی نمی گرفتیم، اما بین خودمان شاد بودیم. کم کم روحیاتش دستم آمده بود. زیاد کتاب می خواند، رمان های انقلاب، کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگینامه شهدا. کتابهای شهدا به روایت همسرشان را خیلی دوست داشت: شهید چمران، همت ومدق. همیشه می گفت: «دوست دارم اگه شهید شدم، کتاب زندگی ام
رو روایت فتح چاپ کنه!» حتی اسم برد که در قالب کتاب های نیمه پنهان ماه باشد. می گفت در خاطراتت چه چیزهایی را بگو، چه چیزهایی را نگو.
ادامه دارد...
#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام

🆔 @semuni_basij
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

مدت زمان مطالعه : « ۱ دقیقه و ۵۰ ثانیه »

💠#قسمت_نوزدهم💠

به شهید چمران انس و علاقه خاصی داشت، به خصوص به مناجات هایش. شهید محمد عبدی را هم خیلی دوست داشت. اسم جهادی اش را گذاشته بود: «عمار عبدی.» عمار را از کلیدواژه🗝 «آیت عمار» حضرت آقا وعبدی را از شهید عبدی گرفته بود. بعضی ها می گفتند: «از نظر صورت، شبيه محمد عبدی و منتظرقائم هستی. » ذوق می کرد تا این را می شنید. الگویش در ریش گذاشتن، شهید محسن دین شعاری بود. زمانی که عماد (جهاد مغنیه شهید شد، واقعا به هم ریخت. داشتیم اسباب اثاثية خانه مان را مرتب می کردیم. می خواستم چینش دکور را تغییر بدهم، کارمان تعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال شد و می گفت آقازاده ای که روی همه را کم کرد. تا چند وقت عکس رسول خلیلی را روی ماشین و داخل اتاق داشت. همه شهدا را زنده فرض می کرد که «اینا حیات دارن ولی مانمیبینیم!» تمام سنگ قبرهای شهدا را دست می کشید و می بوسید. بعضی وقتها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پابرهنه می شد، ولی در بهشت زهرا هیچ وقت ندیدم کفشش را دربیاورد. _
تاریخ تولد و شهادت شهدا را که می خواند، می زد توی سرش: «بين اینا چه زندگی پرثمری داشتن ولی من با این سن، هیچ خاصیتی ندارم!» تازه وارد سپاه شده بود، نه ماه بعد از عروسی برای دوره آموزشی پاسداری رفت اصفهان. پنجشنبه جمعه ها می آمد یزد. ماه رمضان که شد پانزده روز من را هم با خودش برد. از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودند، صبح ها ساعت هشت میرفت تا دوی بعدازظهر. می خوابیدم تا نزدیک ظهر، بعدهم تا ختم قرآن روزانه ام را می خواندم می رسید، استراحتی می کرد و می زدیم بیرون و افطاری را بیرون می خوردیم. خیلی وقت ها پیاده میرفتیم تا تخته فولاد و گلستان شهدا، به مکان های تاریخی اصفهان هم سر زدیم: سی وسه پل و پل خواجو. همان جاهم تکه کلامی افتاد سر زبانش: امام و شهدا. هروقت می خواست بپیچاند می گفت: «امام و شهدا!» به کجا میری؟ - پیش امام و شهدا -باکی میری؟ با امام و شهدا
ادامه دارد...
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام
#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)

🆔 @semuni_basij
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

مدت زمان مطالعه : « ۲ دقیقه »

💠#قسمت_هجدهم💠

حتی بچه مذهبی ها هم نگاه می کردند🧔. چند دفعه دیدم خانمهای مسن تر تشویقش کردند👵 و بعضی هایشان به شوهرشان می گفتند: «حاج آقایاد بگیر، از تو کوچیکتره !» خیلی بدش می آمد از زن و مردهای جوانی که در خیابان دست در دست هم راه می روند🚶‍♂. می گفت: «مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟» ولی ابراز محبت های این چنینی می کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود🤷‍♂. حتی می گفت: «دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن!» اعتقادش این بود که «با خط کش اسلام کار کن.» پدرم می گفت: «این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود🤪، ما میگفتیم شوهرش ادبش می کنه، ولی شما که بدتر اون رو لوس کردی😟!» بدشانسی آورده بود. با همه بخوری اش، گیر زنی افتاده بود که اصلا آشپزی بلد نبود🍳. خودش ماهر بود. کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم. آبگوشت🍖، مرغ🐔 و ماکارونی اش حرف نداشت، اما عدسی را از زمان دانشجویی برای هیئت پخته بود، از خانم ها هم خوشمزه تر میپخت😋. املتش که شبیه املت نبود. نمیدانم چطور همه موادش را این طور میکس می کرد، همه چیز داخلش پیدا میشد🍳🍅. یادم نمی رود اولین باری که عدس پلو پختم، نمیدانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج🤦‍♂. برنج آب داشت، آب عدس هم اضافه کردم، شفته پلو شد، وقتی گذاشتم وسط سفره خندید😂، گفت: «فقط شمع کم داره که به جای کیک تولد بخوریم🎂!» اصلا قاشق فرو نمیرفت داخلش😓. آن را برد ریخت روی یک زمین که پرنده ها بخورند 🦅و رفت پیتزا 🍕خرید.
دست به سوزنش هم خوب بود📌. اگر پارچه ای پاره می شد، دکمه ای کنده میشد یا نیازی به دوخت و دوز بود، سریع سوزن را نخ می کرد. می گفت:
کوچیک که بودم، مادرم معلم👩‍🏫 بود و می رفت مدرسه، من بیشتر پیش مادربزرگم بودم!» خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت.
یکی از تفریحات ثابتمان پیاده روی بود🚶‍♂. در طول راه تنقلات می خوردیم🤤. بهشت زهرا رفتنمان هم به نوعی پیاده روی محسوب می شد. پنجشنبه ها يا صبح جمعه غذایی آماده برمی داشتیم🍱 و می رفتیم بهشت زهرا تا از این قطعه به آن قطعه. بعدازظهر می چرخیدیم. یک جا بند نمیشد، از این شهید به آن شهید، اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام📿، گفت: «برای اینکه این وصلت سر بگیره، نذر کردم سنگ مزار شهدایی رو که سنگ قبرشون شکسته، با هزینه خودم تعويض
کنم!» یک روزهشت تا از سنگ ها را عوض کرده بود، یک روز هم پنج تا. گفتم: «مگه از سنگ قبر، ثوابی به شهید میرسه؟ » گفت: «اگه سنگ قبر عزیز خودت بود، باز همین رو می گفتی؟»😔
ادامه دارد...
#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام

🆔 @semuni_basij
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

زمان تقریبی مطالعه: ۱ دقیقه و ۴۰ ثانیه



💠 #قسمت17 💠
هروقت روضه ها اوج می گرفت و سنگین می شد، دلم هری می ریخت. دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را می زند.🤕 معمولا شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر الطمه زنی هایش را نبیند.😶 مادرم می گفت: «هروقت از هیئت برمیگرده، مثل گلیه که شکفته!🌹 داخل ماشین مداحی می گذاشت.🎤 بامداح همراهی می کرد و یک وقت هایی پشت فرمان سینه می زد. شیشه ها را میداد بالا، صدا را زیاد می کرد، آن قدر که صدای زنگ گوشی مان رانمیشنیدیم.🤯 جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم، اما نمیشد.😓 چون خانه مان کوچک بود و وسایلمان زیاد. می گفت: «دو برابر خونه تیروتخته داریم!»😣 | فردای روز پاتختی، چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه، بیشتر از پنج شش نفر نبودند. مراسم گرفت. یکیشان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند. زیارت عاشورا و حدیث کساهم خواندند.📖 این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم. چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم، رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام.🍕 البته زیاد هیئت دونفری داشتیم. برای هم سخنرانی می کردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می خواندیم، بعد چای،☕️ نسکافه یا بستنی می خوردیم. _🍧🍨🍦
می گفت: «این خوردنيا الان مال هیئته!»🙃 هروقت چای می ریختم می آوردم، می گفت: «بیا دوسه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!»😏 زیارت عاشورا می خواندیم و تفسیر می کردیم. اصرار نداشتیم زیارت جامعه کبیره را تا ته بخوانیم. یکی دو صفحه را با معنی می خواندیم، چون به زبان عربی مسلط بود، برایم ترجمه می کرد و توضیح میداد.🤓 کلا آدم بخوری بود😚. موقع رفتن به هیئت، یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه،😍 بستنی یاغذا. گاهی پیاده میرفتیم گلزار شهدای یزد.🚶‍♂🚶‍♀ در مسیر رفت و برگشت، دهانمان می جنبید.🍿 همیشه دنبال این بود برویم رستوران،🏦 غذای بیرون بهش می چسبید. من اصلا اهل خوردن نبودم، ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد. عاشق قیمه بود🤗 و از خوردنش لذت می برد. جنس علاقه اش با بقیه خوراکی ها فرق داشت. چون قیمه، امام حسین علیه السلام وهیئت را به یادش می انداخت، کیف می کرد.😘 هیئت که می رفتیم، اگر پذیرایی بانذری میدادند، به عنوان تبرک برایم می آورد. خودم قسمت خانم ها می گرفتم، ولی باز دوست داشت برایم بگیرد. بعد از هیئت رأية العباس بالیوان چای، روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد. وقتی چای و قند را به من تعارف می کرد.☕️
ادامه دارد...


#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام
🆔 @semuni_basij
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

زمان تقریبی مطالعه: ۱ دقیقه و ۴۵ ثانیه

💠قسمت 16💠
سرمان می رفت، هیئتمان نمیرفت: راية العباس چیذر، دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظيم لا غروب جمعه ها هم میرفتیم
طرف خیابان پیروزی، هیئت گودال قتلگاه. حتی تنظیم می کردیم شب های عید🌸 در هیئتی که برنامه دارد، سالمان را تحویل کنیم.🎊 به غیراز روضه هایی که اتفاقی به تورمان می خورد، این سه تا هیئت را مقید بودیم. حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت،😘 تا اسمش می آمد می گفت: اعلى الله مقامه و عظم شأنه.»😋 ردخور نداشت شبهای جمعه نرویم شاه عبدالعظیم ، برنامه ثابت هفتگی مان بود. حاج منصور آنجا دوسه ساعت،قبل از نماز صبح، دعای کمیل📖 می خواند. نماز صبح را می خواندیم و می رفتیم کله پاچه می خوردیم.🙃 به قول خودش: «بریم گلپچ بزنیم!»😋 تا قبل از ازدواج،💑💍 به کله پاچه لب نزده بودم.🤨 کل خانواده می نشستند و به به و چه چه می کردند، فایده ای نداشت. دیگ کله پاچه را که بار می گذاشتند، عق میزدم و از بویش حالم بد میشد.🤮 تاهمه ظرفهایش را نمیشستند، به حالت طبیعی برنمی گشتم. دوسه هفته میرفتم و فقط تماشایش می کردم👀. چنان با ولع با انگشتانش،نان ترید آبگوشت را به دهان می کشید🍞 که انگار از قحطی
برگشته. با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم، مزه اش که رفت زیر زبانم، 👅کله پاچه خور حرفه ای شدم،💀 به هرکس می گفتم کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تابه حال نخورده ام، باور نمی کرد، می گفتند: «تو؟😳 تو با این همه ادا و اطوار؟» 🤨| قبل از ازدواج💍 خیلی پاستوریزه بودم،🤪 همه چیز باید تمیز می بود. سرم می رفت، دهن زده کسی را نمی خوردم. بعد از ازدواج به خاطر حشرونشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم. کله پاچه که به سبد غذایی ام اضافه شد🍛 هیچ، دهنی هم می خوردم. اگر سردردی، مریضی یا هر مشکلی داشتیم،🤧 معتقد بودیم برویم هیئت خوب می شویم. می گفت: «میشه توشه تموم عمرو تموم سالت رو در هیئت ببندی!» در محرم بعضیهایک هیئت که بروند می گویند بس است، ولی او از این هیئت بیرون می آمد می رفت هیئت بعدی، یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری، شش بار آمپول دگزا زد.🚼 بهش میگفتم « این آمپولا ضرر داره!» ولی او کار خودش را می کرد.😒 آخرسر که دیدم حریف نیستم، به پدر و مادرم گفتم: «شما بهش بگین!» ولی باز گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.👂🗣 خیلی به هم ریخته می شد. ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه، هم برای خودش بهتر بود، هم برای بقیه. میدانستم دست خودش نیست، بیشتر وقت ها با سروصورت زخم و زیلی می امد بیرون.🤕
ادامه دارد...

#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام
🆔 @semuni_basij
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

مدت زمان مطالعه : « ۱ دقیقه و ۳۰ ثانیه »

💠#قسمت_چهاردهم💠

یک ماه بعد از عقد💍، جور شد رفتیم حج عمره🕋. سفرمان همزمان شد با ماه رمضان🌙. برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم، عمره را یک ماهه به جا آوردیم.
کاروان یک دست نبود؛ پیر👴 و جوان👱‍♂ و زن و مرد. ما جزو جوان ترهای جمع به حساب می آمدیم🙂. با کارهایی که محمد حسین انجام میداد، باز مثل گاو پیشانی سفید🐄 دیده میشدیم. از بس برایم وسواس به خرج میداد😷. در طواف، دستهایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم. با آب وتاب دور و برم را خالی می کرد تا بتوانم حجرالاسود را بوسم. کمک دست بقیه هم بود🤝، خیلی به زوار سالمند کمک می کرد. مادر شهیدی با دخترش آمده بود👧 طواف و کارهای دیگر برایش مشکل بود. دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت، خیلی هوایشان را داشت. از کمک برای انجام طواف گرفته تا عکس گرفتن از مادر و دختر📸. یک بار وسط طواف مستحبی، شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه می کنند👀. مگر ظاهر يا پوششمان اشکالی دارد🤔؟ یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا، من را کشید کنار و گفت: صدقه بذار کنار💰. اینجا بین خانما 🧕🧕صحبت از تو و شوهرته🧔 که مثه پروانه 22 میچرخه🦋!» از این نصیحت های مادرانه کرد و خندید😄 و گفت: 
اینکه میگن خدا درو تخته رو به هم چفت می کنه🚪📌، نمونه ش شمایین دائم با دوربینش چیلیک چیلیک عکس می گرفت📸، بهش اعتراض میکردم اومدی زیارت یا عکس بگیری🤨؟ » در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی هاشم را پیدا کنیم، بلد نبود، به استاد تاریخ دانشگاهمان زنگ زدم👨‍🏫 و از او سؤال کردم. ایشان نشانی را دقیق ترسیم کرد. از باب جبرئیل تا بقیع رو قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست😃. هروقت میرفتیم، عربها آنجا خوابیده😴 یا نشسته بودند🙇‍♂. زیاد روضه می خواند😭، گاهی وسط روضه هاشرطه های سعودی می آمدند😱 و اعتراض می کردند😠. کتاب دستش نمی گرفت📚، از حفظ می خواند. هروقت مأموران سعودی مزاحم میشدند👮‍♂👨‍✈️، وسط روضه می گفت: «بر پدر همه تون لعنت😅!» چند بار هم در مسجدالحرام🕌 نزدیک بود دستگیرش کنند😓. با وهابیها کل کل می کرد. خوشم می آمد اینها از رو بروند🤤. از طرفی میدانستم اگر نصیحتش بکنم که بی خیال اینها شو ، تأثیری ندارد🤷‍♂.
وقتی رفتیم مکه🕋 ، گفت: «دیگه دوست ندارم بیام، باشه تا از دست سعودی ها آزاد بشه!»
ادامه دارد...

#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام
🆔 @semuni_basij
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

زمان تقریبی مطالعه : « ۱ دقیقه و ۳۰ ثانیه »

💠#قسمت_سیزدهم💠
دستخط📄 را دانلود کرد و ریخت روی گوشی📲. انتخابمان برای مغازه دار👴
جالب بود. گفت: «من به رهبر ارادت دارم، ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسیش چاپ کنه😳!» از طرفی هم پافشاری می کرد که نمی شود و از متن های حاضر، یکی را انتخاب کنیم. محمدحسین در این کارها سررشته داشت😁. به طرف قبولاند که می شود در فتوشاپ این کارت را با این مشخصات، طراحی و چاپ کرد👨‍💻🖨. قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود😪. بعضی ها می گفتند قشنگ است😀، بعضی ها هم خوششان نیامد🤷‍♂. نمیدانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه🤔، ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل، عقدشان را داخل امامزاده برگزار کنند😍. 
از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود🔐🛍🔌. می گفت: «این همه تیروتخته به چه کارمون میاد ؟🤨 » از هر دری سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم 🎙برایش تا راضی اش کنم😓. موقع خرید حلقه💍، پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق💎 بخریم. باز باید میز مذاکره تشکیل می دادیم و آقا را قانع می کردیم. بهش گفتم: «انگشتر عقیق💎 باشه برای بعد، الان باید حلقه💍 بخریم!» حلقه را خرید، ولی اولین بار که رفتیم مشهد🚂🕌، انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همان جا برایش ساختند. یک انگشتر عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن حک شده بود: «یازهرا». در مکه هدیه داد به شیعه ای يمنی.
کاری به رسم و رسوم نداشت، هرچه دلش میگفت همان راه را می رفت🤨. قبل از ازدواج قدرتم کمتر بود، حالا بیشتر راه می آمد😌. از حرکات و سکنات خانواده اش کاملا مشخص بود هنوز در حیرت اند😲 که آیا این آدم همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط وشروط داشت؟ روزی موقع خرید جهیزیه، خانم فروشنده به عکس صفحه گوشی ام📱 اشاره کرد و پرسید: «این عکس🧔 کدوم شهیده🌹؟» خندیدم😅 که «این هنوز شهید نشده، شوهرمه 😎»
ادامه دارد...

#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام
🆔 @semuni_basij
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

زمان تقریبی مطالعه : « ۱ دقیقه و ۴۰ثانیه »

💠 #قسمت_دوازدهم 💠

سر جلسه امتحان📋 بچه ها👨‍🎓👩‍🎓 با چشم👀 و ابرو به من تبریک میگفتند.
صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند با چه کسی ازدواج کرده ام😁.جیغی کشیدند😱، شبیه همان جیغ خودم وقتی که خانم ابویی گفت :" محمد خانی آمده خواستگاری ت !"
گفتند: "مارو دست انداختی😒🤨؟" هرچه قسم و آیه خوردم ،باورشان نشد.😓🤦‍♂
به من زنگ زد📲 آمده نزدیک دانشگاه.پشت سرم آمدند که ببینند راست می گویم یا شوخی میکنم🤷‍♀🚶‍♂🚶‍♀ ‍.نزدیک در دانشگاه گفتم:"ایناها👈🧔! باور کردین؟ اون جا منتظرمه! " گفتند : نه😶! تا سوار موتورش🛵 نشی، باور نمی کنیم!" وقتی نشستم پشت سرش ، پرسید : "این همه لشکر کشی برای چیه😅؟" همینطور که به چشم های باباقوری 🐸 بچه ها می خندیدم، گفتم:" اومدن ببینن واقعا تو شوهرمی یا نه🙈!"
البته آن موتور تریل معروفش را نداشت🏍.
کلا آن موتور وقف هیئت بود🏴. عاشق موتور سواری بودم😃😍، ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بنشینم روی موتور☹️🧕. خانم های هیئت یادم دادند💪. راستش تا قبل از ازدواج سوار نشده بودم. چند بار با اصرار، دایی ام را مجبور کرده بودم که من را بنشاند ترک موتور، همین😆.
با هم رفتیم خانه ی دانشجویی اش ⛺️در یک زیر زمین که باور نمی کردی که خانه ی دانشجویی باشد، بیشتر به حسینیه ای نقلی شبیه بود. ولی از حق نگذریم، خیلی کثیف بود😣. از درو دیوارش لکه و چرک می بارید. تازه می گفت :"بخاطر تو اینجا رو تمیز کرده م🙃!". گوشه ی یکی از اتاق ها، یک عالمه جوراب🧦 تلنبار شده بود. معلوم نبود کدام لنگه برای کدام است🤦‍♀. فکر کنم اشتراکی می پوشیدند🤪. اتاق ها پر بود از کتیبه های محرّم و عکس شهدا. از این کارش خوشم آمد😌😀.
بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی،خیلی بالا پایین کرد😕. خیلی از کارت ها را دیدیم🔖.پسندش نمی شد. نهایتاً رسید به یک جمله از حضرت آقا با دستخط خودشان🖌:

🔅 بسم الله الرحمن الرحیم 🔅

همسری 💍‍ شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها 💝و جسم ها و سرنوشت هاست💞 ، صمیمانه به همه ی شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم☺️.

سید علی خامنه ای.📝
ادامه دارد...

#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام
🆔 @semuni_basij
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

زمان تقریبی مطالعه : ۱ دقیقه و ۵۰ ثانیه

💠#قسمت_یازدهم💠

فردای روز عقد رفتیم خانه خاله مادرش . آنجا هم یک سر ماجرا وصل میشد به شهادت . همسر شهید بود . شهید موحدین .
فامیل که در ابدای امر ، کلا گیج شده🙄 بودند . آن از ریخت و قیافه داماد ، اینهم از مکان خطبه عقد 🕌 . آنها آدمی با اینهمه ریش🧔را جز در لباس روحانیت ندیده بودند ‌. بعضیها هم که فکر میکردند طلبه است . باتوجه به اوضاع مالی پدرم ، خواستگارهای پولداری👨‍⚖ داشتم که همه را دست به سر کرده بودم😁 . حالا برای همه سوال شده بود ، مرجان به چه چیز این آدم دلخوش کرده که بله گفته است😜 . عده ای هم با مکان ازدواجمان کنار میامدند ، ولی میگفتند : ( مهریه اش رو کجای دلمون بزاریم . چهارده تا سکه هم شد مهریه 😒) . کم کم با رفت و آمد و بگو بخندهایش😅 ، توجه همه را جلب کرد . آدم یخی❄️ نبود ، سریع باهمه گرم🔥 میگرفت و سر رفاقت  را باز میکرد . با مادربزرگم اُخت😄 شد و بروبیا پیدا کرد . چند وقت یکبار ، یکی دوشب🌜 خانه اش میماندیم . با آن خانه انس پیدا کرده بود ، خانه ای قدیمی🏡 با سقفهای ضربی . زیاد میرفت به گوسفند🐑هایش سر میزد . طوری شده بود که خیلی از جوانهای فامیل میامدند پیشش برای مشاوره ازدواج 😅. بعضیشان میخندیدند که ( زیرلیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی ) . دخترخالم میگفت : ( الان داره خودشو رحیم پور ازغدی میبینه 😂) . من هم مسخره اش میکردم : ( ازغدی رو میشناسی🤔 ؟ ایشون محمد حسینشونه 😁) . خداییش قلمبه سلمبه حرف میزد ، ولی آخر حرفهایش به این میرسید که ( طرف به دلت نشسته یا نه ؟ ) . زیاد هم از ازدواج خودمان مثال میزد☺️ .
روز بعد از عقد نرفتم امتحان 📝بدهم . محمد حسین هم ظهرش امتحان داشت . با اعتماد به نفس ، درس نخوانده رفت سر جلسه . قبل از امتحان نشسته بود پای یکی از رفقایش که کل درس را در ده دقیقه برایش بگوید😑 .
جالب اینکه آن درس را هم پاس کرد😄 . قبل از امتحان زنگ زد که ( دارم میام ببینمت 😍) . گفتم برو امتحان بده که خراب نشه . پشت گوشی خندید که ( اتفاقا میام که امتحانم خراب نشه 😍😂) . آمد . گوشه حیاط ایستاد ، چند دقیقه ای باهم صحبت کردیم . دوباره این جمله را تکرار کرد : ( توهمونی که دلم خواست ، کاش منم همین بشم که تو دلت میخواد 😌) . رفت که بعد از امتحان ، زود برگردد .
از قبل میدانستم تولدش روز بعد عقدمان است . هدیه 🛍خریده بودم ؛ پیراهن👕، کمربند ، ادکلن . نمیدانم چقدر شد ، ولی بخاطر دارم که میخواستم خیلی مایه💵 بگذارم . همه را مارکدار🔖 خریدم و جیبم خالی شد . بعد از ناهار ، یکدفعه با کیک🎂 و چندتا شمع رفتم داخل اتاق . شوکه شد . خندید : ( تولد منه ؟ تولد توئه ؟ اصلا کی به کیه ؟ ) . وقتی کادو را بهش دادم گفت : ( چرا سه تا ) . با خنده گفتم : خب دوسداشتم 😅. نگاهی به مارک پیرهنش انداخت و طوری که توی ذوقم نزده باشد ، به شوخی گفت : ( اگه ساده ترم میخریدی به جایی برنمیخورد😄 ) . یک پیس از ادکلن را هم زد کف دستش😉😍 . معلوم بود که خیلی از بویش خوشش آمده : ( لازم نکرده فرانسوی باشه . مهم اینه که خوش بو باشه😄 ) . برای کمربند چرم دو رو هم حرفی نزد . آخر سر خندید که ( بهتر نبود خشکه حساب میکردی میدادم هیئت ؟ 😂)

ادامه دارد ...

#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام
#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
🆔 @semuni_basij
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)

زمان تقریبی مطالعه : ۲ دقیقه و ۳۵ ثانیه

💠#قسمت_دهم💠

خانواده ها به تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در  سالن بگیرند : یکی یزد ، یکی هم تهران ‌. مخالفت کرد ، گفت : ( باید یکی رو ساده بگیریم ) . از خر🐴شیطان پیاده نشد ، من را انداخت جلو که بزرگترها را راضی کنم . چون من هم با او موافق بودم ، زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید . سفره عقد ساده ای انداختیم ، وسایل صبحانه🥗 را با کمی تزیینات ، نان🍞 و پنیر 🧀و سبزی🥦و گردو و شیرینی یزدی 🥧 گذاشتیم داخل سفره .
آقای آیت اللهی خطبه مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش . فامیل میگفتند : ( ماتاحالا اینطور خطبه ای ندیده بودیم ) . خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن📖 و جانماز هدیه حضرت آقا را بگذارم داخل سفره عقد . سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد ، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم . چند وقت بعد ، از طرف دکتر دفتر ایشان زدند منزلمان که ( نویسنده این متن زنه یا مرد ؟ ) . مادرم گفت : ( دخترم نوشته ) . یکی دوهفته ای گذشت که دیدیم پستچی بسته ای📬 آورده است . حالا در این هیروویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعاکنم🙏 . میگفت : ( اینجا جاییه که دعا مستجاب میشه ) .
هرچه میخواستم بهش بفهمانم که ولکن اینقدر روی این مطلب پافشاری نکن ، راه نمیداد . هی میگفت : ( تو سبب شهادت منی ، من این رو با ارباب عهد بستم ، مطمئنم که شهید میشم ) . همیشه در فضای مراسم عقد ، کف زدن 👋 و کل کشیدن🤭 و اینها دیده بودم . رفقای محمد حسین زیارت عاشورا خواندند و مراسم وصل به هیئت و روضه شد . البته خدا در و تخته را جور میکند . آنها هم بعد از روضه 😔 ، مسخره بازیشان سرجایش بود😂 . شروع کردند به خواندن شعر ( رفتند یاران ، چابک سواران ... 😁)
چشمش برق میزد🤩 ، گفت : ( تو همونی که دلم میخواست☺️ ، کاش منم همونی شم که تو دلت میخواد❤️ ) . مدام زیر لب میگفت : ( شکر که جور شد ، شکر که همونی که میخواستم شد ، شکر که همه چیز طبق میلم جلومیره ، شکر 🙏) .
موقع امضای سند ازدواج دستم میلرزید ، مگر تمامی داشت . شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی ، ولی باورم نمیشد تا این حد . امضاها مثل هم در نمیامد . زیرزیرکی میخندید 😋: ( چرا دستت میلرزه ؟ نگاه کن . همه امضاها کج و کوله شده ) . بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه ، قرار شد خودش بیاید دنبالم . دهان خانواده اش باز مانده بود که چطور زیربار رفته بیاید آتلیه . اصلا خوشش نمیامد ، وقتی دید که من دوستدارم ، کوتاه آمد . ولی وقتی آمد آنجا ، قصه عوض شد . سه چهار ساعت بیشتر نبود که باهم محرم شده بودیم ، یخم باز نشده بود ، راحت نبودم . خانم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن صورت پریش ، اینقدر شوخی میکند و مسخره بازی درمیاورد که من در عکسها بخندم 😂. همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد . پشت فرمان بلند بلند میخواند : ( دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم / خیلی حسین زحمت مارا کشیده است ) . کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل . یاد روزهایی افتادم که با بچه ها میامدیم و او همیشه خدا آنجا نشسته بود 😄. بودنش بساط شوخی را فراهم میکرد که ( این باز اومده سراغ ارث پدرش😁😅 ) . سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد . حتی آمده و از آنها خواسته تا بتواند راضیم کند به ازدواج . میگفت قبل از اینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود ، خیلی از دوستانش میامدند و درباره من از او مشورت میخواستند . حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند . غش غش میخندید😅 که ( اگه میگفتم دختر مناسبی نیست ، بعدا به خودم میگفتن پس چرا خودت باهاش ازدواج کردی🤔 ؟ اگه هم میگفتم برای خودم میخوام که معلوم نبود تو بله بگی🙄 ) .
آن کل کل های قبل ازدواج ، تبدیل شدند به شوخی و بذله گویی . آن شب ، هرچه شهید گمنام در شهر بود ، زیارت کردیم ...

#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام
#قصه_دلبری
🆔 @semuni_basij
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

زمان تقریبی مطالعه : ۲ دقیقه و ۳۰ ثانیه

💠 #قسمت_هشتم 💠

دلم❤️را برد به همین سادگی . پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام . نه پولی 💶 ، نه کاری🔧، نه مدرکی 📄 ، هیچ . تازه باید بعد از ازدواج میرفتم تهران🏢 . پدرم با این موضوع کنار نمیامد . برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود . زیاد میپرسید : ( توهمه اینارو میدونی و قبول میکنی🤔 ! ) . پروژه تحقیق پدرم کلید خورد . بهش زنگ زد : ( سه نفر رو معرفی کن تا سوالی داشتم ، از اونا بپرسم ) . شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود . وقتی پدرم با آنها سنگهایش را واکند ، کمی آرام و قرار گرفت 🙂 .
نه که خوشش نیامده باشد ، برای آینده زندگیمان نگران بود . برای دختر نازک نارنجیش☺️ . حتی دفعه اول که او را دید ، گفت : ( این چقدر مظلومه 😌) . پدرم ، کمی که خاطرش جمع شد ، زنگ زد که (میخوام ببینمت ) . قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش . هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی میکرد . من هم با پدر و مادرم رفتم . خندان سوار ماشین 🚘 شد . برایم جالب بود که ذره ای اضهار خجالت و کم رویی در وجناتش نمیدیدم😄. پدرم راه افتاد سمت روستایمان ، اسلامیه و سیر تا پیاز زندگیش را گفت : از کودکیش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلیش . بعد هم کف دستش👋 را گرفت طرف محمد حسین و گفت : (همه زندگیم همینه ، گذاشتم جلوت . کسی که میخواد دوماد خونه من بشه ، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه)
اوهم کف دستش را نشان داد و گفت : ( منم با شما رو راستم ) . تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد ، حتی وضعیت مالیش راشفاف بیان کرد . دوباره قضیه موتور تریل🏍را که تمام دارایی اش بود گفت . خیلی هم زود با پدر و مادرم پسرخاله شد😅 . موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (ع) . یادم هست بعضی از حرف هارا که میزد ، پدرم برمیگشت عقب ماشین را نگاه میکرد . از او میپرسید : ( این حرف هارو به مرجان هم گفتی ؟ ) . میگفت : (بله) . در جلسه خواستگاری همه را به من گفته بود . مادرش زنگ📞زد تا جواب بگیرد . من که از ته دل راضی بودم . پدرم هم توپ⚽️را انداخته بود در زمین خودم . مادرم گفت : ( بنظرم بهتره چند جلسه دیگه باهم صحبت کنن ! ) . کور از خدا چه میخواهد ؟ دو چشم بینا😍🙈 !
صدای قارقار موتورش در کوچه پیچید ‌. سرهمان ساعتی که گفته بود رسید : چهار بعد از ظهر یکی از روزهای اردیبهشت🌿🌳 . نمیدانم آن دسته گل 💐را چطور با موتور اینقدر سالم رسانده بود . مادرم به داییم گفته بود بیاید سبک سنگینش کند . نشنیدم با پدر و داییم چه خوش و بش کردند . تا وارد اتاقم شد پرسید : ( داییت نظامیه 👨‍✈️؟ ) . گفتم : ( از کجا میدونی ؟ ) . خندید که ( از کفشش👞 حدس زدم ) . چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگیش را برای او گفته بود .
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه . پرسید : ( نظرت چیه ؟ ) . گفتم : ( همون که حضرت آقا میگن ) . بال درآورد 😇. قهقهه زد : ( یعنی چهارده تا سکه😁 ! ) از زیر چادرم سرم را تکان دادم که بله . میخواست دلیلم را بداند . گفتم : ( مهریه خوشبختی نمیاره ) . حدیث هم برایش خواندم : ( بهترین زنان امت من زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد 😌) . این دفعه من منبر رفته بودم .
دلش نمیامد صحبتمان تمام شود . حس میکردم زور میزند سر بحث جدیدی👥 باز کند . بقیه را یادم نیست ، ولی انگار همین دیروز بود . دوتا نامه💌 جدید برایم نوشته بود . گرفت جلویم و گفت : ( راستی ، سرم بره هیئتم ترک نمیشه ) . ته دلم ذوق کردم ☺️ . نمیدانم اوهم از چهره ام فهمید یا نه ، چون دنبال اینطور آدمی میگشتم . حس میکردم حرف دیگری هم دارد ، انگار مزه مزه میکرد . گفت : ( دنبال پایه میگشتم ، باید پایه ام باشی نه ترمز ) . زن اگه حسینی باشه ، شوهرش زهیر میشه . بعدهم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد : (❤️ هرکس رو که دوستداری ، باید براش آرزوی شهادت کنی ❤️) ...

#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام
#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
🆔 @semuni_basij
ساعت ۲۱ به وقت شهید گمنام

زمان تقریبی مطالعه: ۲ دقیقه و ۴۵ ثانیه

💠#قسمت_هفتم💠

از خواستگاری هایش گفت و اینکه کجاهارفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده ، حتی چیزهایی که به آنها گفته بود . گفتم : ( من نیازی نمیبینم اینارو بشنوم ) . میگفت : ( اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین ) . گفت : ( از وقتی شما به دلم نشستین ، بقیه خواستگاری هارو صوری میرفتم 😌 میرفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف ) . میخندید😅 که ( چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد ، این شکلی میرفتم . اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و میپرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب میکنین ، میگفتم نه ، من همین ریختی میچرخم 😐) . میگفت : ( یکی با تمام شروط من راه اومد ، ولی گشتم و توی حرفا و ظاهرش اشکال درآوردم تا همون رو بهانه کنم که خوشم نیومده 😁) . غش غش میخندید 😂که ( گاهی برای پیدا کردن اشکال و ایراد ، خواستگاری به جلسه دوم و سوم میرسید ) .
یادم میاید از قبل به مادرم گفته بودم که پذیرایی 🍱 نمیکنم . مادرم در زد و چای ☕️و میوه 🍎🍉 آورد و گفت : ( حرفاتون که تموم شد ، کارتون دارم ) . از بس دلشوره 😓داشتم ، دست و دلم به هیچ چیزی نمیرفت . یک ریز حرف میزد و لابه لایش میوه پوست میکند و میخورد . گاهی هم با خنده به من تعارف میکرد 😄💁‍♂ : ( خونه خودتونه ، بفرمایین ) . زیاد سوال میپرسید . بعضی هایش سخت بود ، بعضی هم خنده دار ☺️ . خاطرم هست که پرسید : ( نظر شما درباره حضرت آقا چیه ؟ ) گفتم : ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت میکنم . گیر داد که چقدر قبولشون داری ؟ ( در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید ، گفتم : خیلی . خودم را راحت کردم که نمیتوانم بگویم چقدر ) . زیرکی بخرج داد و گفت : ( اگه آقا بگن من رو بکشید ، میکشید🤔 ؟ ) بی معطلی گفتم بله🙄 . دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد 😂🙈. او که انگار از اول بله را شنیده ، شروع کرد درباره آینده شغلیش حرف زد . گفت دوستدارد برود در تشکیلات سپاه🇮🇷 ، فقط هم سپاه قدس . روی گزینه های بعدی هم فکر کرده بود ؛ طلبگی یا معلمی👨‍🏫 . هنوز دانشجو👨‍🎓 بود . خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل 🏍 دارد که آنرا هم پلیس🚔 از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است . پررو پررو گفت : اسم بچه هامونم انتخاب کردم ؛ امیرحسین👶 ، امیرعباس👦 ، زینب🧒 و زهرا👧 . انگار کتری آبجوش ریختن روی سرم😱 . کسی نبود بهش بگوید : ( هنوز نه به باره نه به داره🙄 ) . یکی یکی در جیبهای کتش دست میکرد . یاد چراغ جادو افتادم😅 . هرچه بیرون میاورد تمامی نداشت . با همان هدیه ها🎁 جادویم کرد : تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود ، پلاک شهید ، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان🇱🇧 و سوریه🇸🇾 خریده بود .
تیرخلاص را زد . صدایش را پایین تر آورد و گفت : ( دوتا نامه💌 نوشتم براتون : یکی توی حرم امام رضا ، یکی هم کنار شهدای گمنام بهشت زهرا ) . برگه هارا گذاشت جلوی رویم ، کاغذ کوچکی 📜 هم گذاشت روی آنها . درشت نوشته شده بود ، از همانجا خواندم ، زبانم قفل☺️ شد :

❤️تو مرجانی تو درجانی ، تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی❤️

انگار در این عالم نبود ، سرخوش ! مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند : ( هیچ کاری توی خونه بلد نیست ، اصلا دور گاز پیداش نمیشه . یه پوست تخمه جابجا نمیکنه . خیلی نازنازیه 😬) . خندید و گفت : ( من فکر کردم چه مسئله مهمی میخواین بگین ! اینا که مهم نیست 😊) . حرفی نمانده بود . سه چهار ساعتی⌚️ صحبتهایمان طول کشید . گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون . پایم خواب رفته بود و نمیتوانستم از جایم تکان بخورم😣 . از بس به نقطه ای خیره مانده بودم ، گردنم گرفته بود و صاف نمیشد . التماس میکرد : ( شما بفرمایین ، من بعد از شما میام😇 ) . ولکن نبود ، مرغش یکپا داشت . حرصم درآمده بود که چرا اینقدر یکدندگی میکند😖 . خجالت میکشیدم بگویم چرا بلند نمیشوم . دیدم بیرون برو نیست ، دل به دریا زدم و گفتم : ( پام خواب رفته ! ☹️) . از سرشوخی گفت : ( فکر میکردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره😅 )
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد ، نزدیک در به من گفت : ( رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین گفتم : برام پدری کنید ، فکر کنید منم علی اکبرتون ، هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید ، برای منم بکنید🙏 ... )

سرآغاز یک زندگی آسمانی ، این داستان ادامه دارد ...

#قرارگاه_خادمین_شهید_گمنام
#قصه_دلبری
#خاطرات_شهید_مدافع_حرم (محمد خانی)
🆔 @semuni_basij