#ارسالی از دختر گمنام
از مد روز تا استخدام بادیگارد توسط خداخیلی خلاصه میگم نمیتونم کامل بگم اگه شد بعدا کاملشو میفرستم.
مثل هر سال داشتم برای خرید لباس عید تو گوشیم عکس های مدل های مختلف رو نگاه میکردم و با بچه های اتاق برای مدل و طرح و رنگش و بررسی میکردم.تو ذهنم این بود اگه عید اینجوری تیپ بزنم همه عاشقم میشن و بیشتر
از بقیه تو چشمم کلی تو دلم ذوق میکردم.اخر قرار شد یه لباس برای عید بخرم که زیاد پوشیده نبود.شلوارمم که نگو هم کوتاه هم رنگ نارنجی اون سال مد شده بود تازه...همین که داشتم تو گوشیم عکس ها رو میدیدم دیدم یکی
از کانال های دانشگاه یه پیام گذاشته سفر راهیان نور...شروع کردم مسخره کردن،گفتم دوباره میخوان مغز این بچه ها رو شستشو بدن.
کلی خندیدیم با بچه ها و مسخره کردیم.فردا بعد ازظهر
از جلوی در یه اتاق رد میشدیم که بچه ها اسم بدی رو اون اتاق گزاشته بودن بهش میگفتن اتاق جانماز آبکشا
😞 البته بعدا کلی به خاطر اینکه این اسمو بردم معذرت خواستم.
دیدم چند نفر دارن ثبت نام میکنن منم رفتم برای مسخره کردن و رو کم کردن که الکی الکی اسممو نوشتم.گفتم خب من که نمیام همینجوری بنویسم
خلاصه گذشت و گذشت تا سفر انجام شد کلی اتفاق افتاد برام که اگه شد بعدا میگم که چطوری زندگیم تغییر کرد و داستان اون لباس عیدم چی شد و...
ببخشید سرتونو درد آوردم گفتم یه خاطره
از ثبت نامم بگم که چطوری شد اومدم راهیان
[قسمت اول]