Semnan_joii🎓

#پست_ساعت_00_00
Channel
Education
News and Media
Social Networks
Humor and Entertainment
PersianIranIran
Logo of the Telegram channel Semnan_joii🎓
@semnan_joiiPromote
8.3K
subscribers
10.8K
photos
911
videos
2.88K
links
• سمنان جویی | رسانه‌ای برای دانشجویان سمنان • ارتباط با ما: @semnan_unii • نیازمندی های دانشجویی: @niazmandi_daneshjoii_sem • اینستاگرام: Instagram.com/semnan__joii • ارزشیابی اساتید @arzeshyabi_asatid
‍ تلگرام جان...
جانم به فداے تکنولوژے ات...
هرروز بهتراز دیروز
کمے آرام تر...
قابلیت حذفو ادیت پیام کم بود !
این رباتها چیست به جانمان انداختی؟!!
هرروز پیامے مے آید که
" چگونه با استفاده از ربات ،بفهمیم چه کسانے عکس پروفایلمان را بازدید یا ذخیره کرده اند "
هر روز با ترس واقعیت داشتن سپرے میشود
که مبادا واقعیت داشته باشد ...
ڪه مبادا دست دلمان پیشش رو شود...
رحمی کن
سهم من از او
همین عکس هایش است...
همین هایے ڪه گاهے ۳۲ مرواریدش را با سخاوت به نمایش گذاشته ؛
گاهے هم اخم کرده و با ابهت به لنز دوربین خیره شده !
اینڪه بخواهدبفهمد هر روز قبل خواب میبوسمش
هر روز خسته از زندگے فقط به عکس هایش خیره میشوم و از بد روزگار برایش میگویم
دلنشین نیست به ولله
اصلا دل لامصب من به کنار دندش نرم میخواست عاشق نشود
بڪ گراند گوشے ام چی،
جواب آنرا چگونه بدهم ؟
بگویم دیگرنمیتوانم عکس هایش را سیو کنم ؟
چراچون میفهمد ابرو حیثیت مان به باد میرود ؟
اخرمگراین حرف ها حالیش است ؟
نه به ولله
بیا و فکـرے کن پیشرفت تاجایے قابل تحسین است
زیاد که بشود دست دل میلیون ها ادم رو میشود

@semnan_joii
#پست_ساعت_00_00
استاد میدونی چیه؟
موقع امتحانا که میشد
از کلِ جزوه اش عکس میگرفت
میفرستاد واسمون
توو تلگرام
چطور میتونستیم دوسش نداشته باشیم؟
@semnan_joii


#پست_ساعت_00_00
.
عاشقت خواهم شد
اگر حواسم را پرت کنی
هوایم را داشته باشی
در دریای چشمهایت غرقم کنی
عاشقت خواهم شد
اگر شعر شوی، حرف دلم باشی
با دست هایت برایم لانه بسازی

عاشقت خواهم شد
اگر با من راه بیایی
پا بدهی به دلواپسی هایم
پشت پلک هایت برایم جا پهن کنی
عاشقت خواهم شد
اگر بی هوا باران شوی و دستم را بگیری
تا زندگيم را برایم "بهشت" کنی!
عاشق شدن کار سختی نیست
اگر با لبخند آبی ات،
بگویی دوستم داری!
#حامد_نیازی

#پست_ساعت_00_00
پیامش روی صفحه ی گوشی بالا اومد
"جلوی در دانشگاه منتظرتم...تموم شدی بیا"
یکم خیره به صفحه ی گوشی موندم،با مکث تایپ کردم:
"کلاس دارم"
فوری جواب داد:
"یکشنبه ها تا سه کلاس داری"
انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم:
"جبرانی انداخته استاد هماتولوژی"
یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید:
"همکلاسیات دارن میرن همه...منتظرتم"
از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بی عجله و قدم زنون رفتم تا در فنی،اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود،دست به جیب،با لبخند یه وری مغرورش!
خیابونو رد کرد و رسید کنارم،فکر کردم قدم به زور تا بازوش میرسه!
دستشو که تکون داد سمتم،هردوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام،آروم زمزمه کردم:
"هوا یهویی خیلی سرد شد"
جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم،صدای خنده ی زورکیشو شنیدم:
"بریم آب هویج بستنی؟!"
آهسته گفتم:
"سرده هوا،قهوه ی تلخو ترجیح میدم"
دیگه نخندید،سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی از طرف منی که بستنی به قول خودش دینم بود!!!
دستاشو برد تو جیبش،قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم،جیباش اندازه ی دستای جفتمون جا دارن،اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که...
دستشو حائل کمرم کرد و راه افتادیم،زیادی جنتلمن بود مرد من،گویا برای همه...!
توو کافی شاپ همیشگی،کنار شیشه ی بخار گرفته ی رو به شلوغی خیابون دم غروب نشست جلوم،با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه...یکم که گذشت شیشه به گریه افتاد!
پرسید:
"مطمعنی بستنی نمیخوری؟!"
باید از یه جایی شروعش میکردم که تمومش کنم
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
"میدونی،وقتایی که توی برف و کولاک زمستون میومدیم و بستنی میخوردیم و میخندیدی بهم و میگفتی دختر تو دیوونه ای،دیوونه نبودم...دلم گرم بود! دستامو که میگرفتی و میذاشتی توو جیب خودت، دستام گرم میشد و سلول به سلول جون میگرفت و راه میگرفت تا دلم...بعد دلم گامب گامب میزد واس عشقی که مال من بود،الان سردمه...شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه!"
نمیدونم چقدر توو سکوت گذشت،به حرف اومدم:
"دیروز با زهرا رفتیم تا ولیعصر..."
دستش روی میز مشت شد،چقد رگای برجسته ش بهش میومد
"من به دلم نبود بریم،زهرا اصرار کرد...بعد نمیدونم کجا بود که زهرا گفت :
هی...اونجارو!این پسره رو...چقد شبیه آقاتونه! و بعدم خندید.
من بازم به دلم نبود نگاهش کنم،هیشکیو جز تو نگاه نمیکنم آخه!
بعد که زهرا گفت این...این همون دستبندی نیس که تو براش گرفته بودی؟! نگاهش کردم،شبیه تو نبود،همه چیز همون بودا...
همین قد و بالا،غرور،پالتوی مشکی،دستبند چرم مشکی،همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده بود توو دستای هرکی غیر از من...خودت بودیا...اما تو نبودی!"
خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم:
"هیس!!!
یادته میگفتم هیشکی مثل تو نیست؟!
از دیروزهر مردی که دیدم و دست دختریو گرفته بود شبیه تو بود،
نمیخوام بعد از این با دیدن دستای توو هم قفل شده ی دونفر دلم بلرزه که شاید تو...!"
صداشو به زور شنیدم:
"تو عشقی...اون فقط ..یعنی من..."
کیفمو چنگ زدم و بلند شدم،بازم نگاهش نکردم:
"اگه عشق بودم چشمات جز من کس دیگه ایرو نمی دید،اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمی کردی،اگه عاشق بودی...اگه بودی...!"
یه قطره اشکی رو که میومد راه بگیره رو گونه م پاکش کردم:
"کاش لااقل نمیبردیش پاتوق همیشگیمون"
دستشو دراز کرد دستمو بگیره،اما وسط راه پشیمون شد انگار، مشتش کرد و محکم کوبید رو میز
بی صدا از کنارش گذشتم،شنیدم یه بیت از شعرامو زیر لب زمزمه میکرد:
"چقدر ساده از دست دادم تورو...!"

#دل_نوشته
#پست_ساعت_00_00
بلاتکلیفی اونجاش بده؛
که شب چمدون میبندی،صبح با یه صبح بخیر گفتنش دوباره بازش میکنی...
اونجایی که الان دوستش داری،
ولی یه کار میکنه دو دقیقه بعد هیچ حسی بهش نداری...
اونجایی که هرکی دور و برشه برات میشه یه رقیب،
چون هیچ وقت تورو از حسش بهت مطمئن نکرده...
اونجایی که اسمشو نمیدونی تو زندگیت چی بذاری
دوست،عشق،غریبه یا حتی هیچی...
اونجایی که عکساشو پاک میکنی بعد دوباره دلتنگش میشی و تو گالریت دنبالِ عکساش میگردی....
اونجایی که نمیدونی بودنت اذیتش میکنه یا دیگه نداشتنت...
اونجایی که میمونی دلیلِ دور شدناش نزدیک شدنش به یکی دیگست یا دور میشه چون میترسه از وابستگی...
اونجایی که نمیدونی صبر کردنت نتیجش میشه خنده های از ته دل یا میشه بغضای تو گلو مونده...
بلاتکلیف بودن اونجاییش بده
که بابت دوست داشتنش،
دیگه خودتو دوست نداری...


#پست_ساعت_00_00
درگیر حرفهایش می شویم،
ذوق می کنیم،
حس میکنیم، محبتش را می بینیم،
انگار سالهاست که می شناسیمش..
نمیخواهیم وابسته شویم ،اما
«دل»بسته می شویم..به خودِ خودش!
می فهمیم که ناخودآگاه هست ،اما آگاهانه زیر پا میگذاریمش..
خفه اش میکنیم..
دل را می گویم..چون معتقدیم «نمیشود»،
«نمیتوانیم».
اصلا «نباید» بشود..
فاصله می اندازیم بین مسیج هایمان ،
می گوییم به مروز زمان پاکش می کنیم از ذهنمان..
چون اصلا «محال» ممکن است !
از یک جایی به بعد حتی حالش را هم نمی پرسیم..
حالش را نمی پرسیم فقط بخاطر خودمان ، که بیشتر از این وابسته نشویم ، غافل از آنکه دلبستگی شیرین ترین حسیست که آن
را تبدیل به تلخی کرده ایم..
خوبهایی که آدم را دلبسته می کنید ،
ببخشید !
اگر دیدید دیگر سراغتان را نگرفتیم ،
فکر نکنید دوستتان نداریم ، اصلا ..
ما فقط کمی می ترسیم..چشممان ترسیده است عزیزان!
قبل از اینکه شما بروید خودمان می رویم..
#زیور_شیبانی
#پست_ساعت_00_00
وقتی یک زن حالش خوب نیست گریه می کند، خرید می‌کند، آرایش می‌کند، لاک می‌زند، لباس پرو می‌کند و بلند بلند موسیقی گوش می‌دهد. دوست‌هاش که مثل خودش حالشان با این چیزها خوب می‌شود می‌آیند و ساعتها و ساعتها با او حرف می‌زنند و آشپزی می‌کنند و از رابطه‌های داغونشان حرف می‌زنند که حال زن حتی شده موقت، خوب شود و حواسش پرت شود از تنهایی و دلتنگی و بی‌حوصله‌گی .

مردهای تنها و بی حوصله اما هیچ کدام از این کارها را نمی کنند! مردها می نشینند و سیگار می کشند و شاید موسیقی گوش دهند که حال بدشان را بدتر کند و شاید ساعتها راه بروند و جواب تلفن را هم ندهند. اگر هم دوستی بیاید نمی تواند کمکی بکند! در سکوت باهم سیگار می کشند و چند تا فحش به همه چیز می دهند! مردها مو رنگ نمی کنند و لذت خرید یک رژ لب صورتی را درک نمی کنند. مردها بلد نیستند حال خودشان را خوب کنند. یک مرد ِ تنهای بی حوصله؛ خیلی خیلی از یک زن تنها تنهاتر است!

#هایده_رحیمی
#پست_ساعت_00_00
در پایان یک رابطه، باید رابطه را تمام تمام کنید انگار که مرده ای را خاک میکنید. عزاداری واقعی و جدی لازم است و تبدیل فرد به خاطره. هر چیزی که فرد را زنده نگه دارد ، به شما فرصت عزاداری واقعی و اتمام رابطه را نمی دهد.
عزاداری طبیعی، شدید ولی کوتاه است مثل عزاداری مرگ یک عزیز. عزاداری مزمن و طولانی نشانه قبول نکردن پایان و زنده نگاه داشتن است.

همیشه یک مشاور خوب کمک بزرگی است اما قدم اول خواست شماست. گاهی ما انتخاب میکنیم که به جای عزاداری طبیعی، پنج یا ده یا بیست سال عزادار باشیم و البته انتخابمان همیشه محترم است.

#احسان_ریاضی_اصفهانی
#پست_ساعت_00_00
Semnan_joii🎓:
وقتی كسی، ناگهانی وارد زندگیت می‌شه، باید همیشه آماده باشی تا همونقدر ناگهانی ترکت کنه...کاش، انقدر قدرت داشتم تا مدت حضور آدمای توی زندگیم رو، خودم تعیین كنم. اونوقت به بعضیا سلام نکرده، پشت می کردم و بعضیا رو، واسه شنیدنِ «خداحافظ»، حسرت به دل می‌ذاشتم.
حس بدیه، اینکه هرگز درجه‌ی اهمیتت رو، تووی زندگی کسی که بهش فکر می‌کنی نفهمی. دوره راه بيفتی و از اين و اون بپرسی، كجاس؟
خوبه؟
باهاش حرف زدی؟
در مورد من چيزی نگفت!!!؟
آخ كه چقدر اين سوال آخر می‌تونه، نابودت كنه.
هروقت خواستمت نبودی، هروقت دنبالت گشتم توی خاطره ها پیدات کردم.
من..
هیچوقت نفهمیدم کجای زندگی تواَم. هیچوقت!
.
اينكه آدم چندسال عمر می‌كنه اسمش زندگی نيست. مهم اينه كه خودش و حواسش يه جا باشن.
زندگی، یعنی دقيقا همونجایی نفس بکشی، که دلت اونجاست...
#پست_ساعت_00_00
#رضا_امیدی
❤️❤️❤️❤️
میخوام باهات حرف بزنم اما عین کسی که خیلی وقته ندیدمش باهات حرفم نمیاد... یه جورایی انگار خجالت می کشم... از کجا شروع کنم
اگه میگن هستی و همه چی رو می بینی پس لابد میدونی مدتیه گمت کردم... ولی کجا گمت کردم...؟
چند ماه پیش ازت خواستم واسه تایید انجام کاری یه نشونه بهم بدی اما هر چی منتظر شدم خبری نشد ... انگار اون شد تیر خلاص... زد و بند پوسیده رابطه رو پاره کرد
میدونی سختیا که تکرار بشه و کش بیاد و دعا ها که بی اثر شه با خودش دلسردی میاره، امید یخ میزنه و میمیره
فقط باور بودنته که می تونه دوباره این مرده رو زنده کنه
امید مثل چوب زیر بغله،واسه وقتایی که جلو رفتن سخت میشه
من عصای زیر بغل ندارم نمی تونم راه برم  ولی راه میروم... هیچوقت فکرشو نمیکردم بدون امید پیش رفتن انقدر سخت باشه...
شایدم بعد اینهمه اشتباه ازم قطع امید کردی گذاشتیم به حال خودم
میدونی این که فکر کنم  هستی اما قهری به مراتب قابل تحمل تر از اینکه برسم به این باور که به کل نیستی... اینجوری شاید برسه یه روز که آشتی کنی...
مگه میشه هر چی از بچگی بهم گفتن دروغ باشه؟
اینکه تنهامون نمیزاری، این که حواست بهمون هست... اینکه مهربونی
پس چرا تا همین چند سال پیش بودی
باهات حرف میزدم ازت چیزی می خواستم وقتی بهم میدادی دلم بهت گرم بود
اگرم نمیدادی دوباره و سه باره و ده باره میخواستم،
ولی میخواستم
همین خواستنه دلیل بودنت بود
اون موقع ها بیشتر میخندیدم
بیقرار بودم اما بریده نبودم
بیشتر راه میرفتم
بیشتر میخواستم
حالا چی...؟‌ چرا دیگه چیزی نمیخوام...؟
بگو ببینم اصلا تو چه شکلی هستی؟
هه... جوون تر که بودم فکرشم نمیکردم یه روزی برسه که گیج و درمونده دور و برمو نگاه کنم و بگردم دنبالت و ازت بپرسم اصلا تو چه شکلی هستی...!
بزرگ شدن اینه یعنی...؟ این که آدم برسه به باور نبودنت...؟ اینکه آدم پره شک بشه...؟
نه من این بزرگ شدنو نمیخوام
ترجیح میدم فکر کنم ساکتی اما هستی...
اون روزارو میخوام که توو لیست کارای هفتگی گاهی امامزاده رفتنم بود نذر صلوات و نمک و نون پنیر سبزی امام زاده صالحم بود...
چی گیرم اومد از اینهمه روشنفکری
اینهمه کتاب نخوندم که برسم به این که خودمم و خودم... و این که تو دست زیر چونه غرقه تماشایی...
لطفا باش
برگرد به قلبم
با فکر نبودنت دلم بند و آروم نمیشه
یه کاری کن
همه چیزو بگیر
کوچیکم کن انقدر کوچیک که ازم هیچی نمونه
به جاش منو برگردون به اون روزا
به امید
به دعا
به باور بودنت
اینو میخوام ازت
با التماس
با خواهش
من برگشتم رو این سجاده
تو هم برگرد به باورم
بشو عصای زیر بغلم


#پست_ساعت_00_00
يه روزايي
يه چيزايي سر راهت قرار مي گيره ،
يعني انگار اومده كه تو انتخابش كني
به ظاهر همه چي عالي و خوبه
اما ته دلت مي دوني
اين همون اتفاقي نيست كه تو بخواي
كه براي هفتاد هشتاد سال زندگي
برات بمونه و از ته دل خوشحالت كنه .
ته دلت حس مي كني
اما جرات نداري ازش دست بكشي
شايد فكر مي كني خيليا آرزوي داشتنشو دارن
يا حتي فكر مي كني با قبول نكردنش
دستي دستي خودتو بدبخت مي كني !
اما بدبختي از ديدِ چه كسي ؟
اصلا بدبختي يعني چي ...
شايد اگه از تهِ تهِ دلت بدوني از زندگي
چي مي خواي
خودتو جمع و جور مي كني و
قبولش نمي كني
مثل وسيله ايي كه به دردت نمي خوره
ولي دلشو نداري بندازيش سطل آشغال !
اما وقتي بتوني به همه با صداي بلند بگي
" نه " و به تمامِ صداهايي كه توي قلبت مي گذره
بگي " آره " ،
درست همون لحظه كه بليطتو پاره مي كني
اول به خودتو و بعد به اطرافيان ثابت مي كني
زندگي صرفا كاري نيست كه بقيه دارن انجامش ميدن ...
بعد از اون ممكنه سختي زياد بكشي
بايد صبر كني
تلاش كني
اما دلت آرومه
خودت و مي شناسي و با همه ي
دلگيريا مطمئني !
زمان مي گذره و اون جايزه بزرگه ي خدا
يه روزي كه انتظارشو نداري
مياد توي زندگيت ...
چيزي كه مي دوني
براي " ابد "
بَسِته ...
صبر كردن سخته
ولي حالا كه رفته و تموم شده
ميفهمم ارزششو داشته و تا بي نهايتم داره .
خوشبختي هميشگي
سهم اونايي ميشه كه پاي خواستناشون مي مونن
حتي تو دوره و زمونه ايي كه
كسي بلد نيست
پاي شخص و هدفي كه دوست داره بمونه .
من عاشق آدماي صبورم
آدماي صبور خيلي قوي ان
اونا بلدن پاي خواستناشون وايسن
آدماي صبور همه چيز و به " زمان " ثابت مي كنن
نه " زمان " به اونا !
@semnan_joii
#رضا_امیدی
#پست_ساعت_00_00❤️❤️❤️❤️
ازت متنفرم...
بُهت زده به من خيره شد. چيزی كه شنيده بود رو باور نمی‌كرد.. آب دهنش رو به زحمت قورت داد. انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست، عينكش رو كمی عقب داد و گفت:
«اين رو جدی نمی‌گی نه؟»
گفتم: «هيچوقت به اين قاطعيت در مورد كسی حرف نزدم.»
رووش رو برگردوند، سعی كرد خودش رو بی‌تفاوت نشون بده، كوله‌اش رو مرتب كرد و ازم دور شد. نگاهم به امتداد خيابون بود كه دوباره برگشت، يه نفس عميق كشيد، دستش رو توی سينه‌اش جمع كرد و گفت:
«چطور می‌تونی همچين حرفی بزنی؟»
خودم رو به يك قدمی‌ش رسوندم، سعی كردم چند ثانيه به چشماش خيره بشم، نگاهش رو كه دزديد گفتم: بچه كه بودم، يه باغبون پير داشتيم كه خونه‌ی پسرش زندگی می‌كرد. توی بهار و تابستون، ماهی دوبار ميومد و كمك بابا می‌كرد. عصر يكی از روزهای تابستون، بابا من رو فرستاد تا چندتا بستنی بگيرم، تاكيد هم داشت كه حتما بستنی عروسكی بخرم، اون روزا بستنی عروسكی تازه اومده بود و قيمتش، دو برابر بستنی چوبی‌های معمولی بود. پيرمرد از ديدن بستنی عروسكی بينهايت متعجب و هيجان زده به نظر ميومد. با يه لذت خاصی به تن بستنی حمله می‌كرد و بعد از هربار گاز زدن، با دقت به قيافه‌ی تيكه پاره شده‌ی عروسكِ وارفته نگاه می‌كرد. يه جا خجالت رو گذاشت كنار و با لبخند رو به بابا گفت؛ مهندس اينا چند قيمتن؟
وقتی بابا قيمت حدودی بستنی رو گفت، خنده روی لبای پيرمرد ماسيد، آخرين ته مانده‌های روی چوب بستنيش رو ليسيد و اون رو توی باغچه انداخت و رووش خاك ريخت. بنده‌ی خدا تا آخر اون روز حرف نزد.
موقع پرداخت دستمزد، بابا يه كم پول بيشتر بهش داد و گفت؛ اينم همرات باشه، سر راه، از همين كوچه اول براي خونه چندتا بستنی عروسكی بخر ببر با خودت. پيرمرد سرش رو انداخت پايين، پول رو به بابا برگردوند و گفت؛ نه مهندس، پيش خودتون باشه. من نمی‌خوام..
بابا كه نگران بود پيرمرد ناراحت شده باشه گفت؛ اصلن از طرف من بگير، هديه هس، ناراحت نشو.
پيرمرد قبول نكرد، عقب عقب به سمت در رفت و گفت؛ موضوع اين نيست مهندس، همه‌ی دلخوشی نوه‌های من به اينه كه هر شب، وقتی می‌رسم خونه، از سر و كولم برن بالا و از دستم بستنی دوقلو بگيرن، من پيشونيشون رو ببوسم و اونا هم برن گوشه حياط با لذت بستنيشون رو بخورن. من وُسعم نمی‌رسه كه هر روز براشون بستنی گرون بخرم، اگر امروز براشون از اينا بخرم، ديگه هيچوقت بستنی دوقلو خوشحالشون نمی‌كنه!
.
.
«من ازت متنفرم، چون بعد از تو، هيچكس و هيچ‌چيز خوشحالم نمی‌كنه»...

#پویا_جمشیدی

#پست_ساعت_00_00❤️❤️❤️❤️
همیشه که خوب نیست همه چیو بلد باشی!
بعضی بلد نبودنا اونقدر شیرینه که دلت واسشون تنگ میشه و
غنج میره کاش تکرار میشد!!
مثه برعکس پوشیدن دمپایی بچگیات ،
یا بچگیای بچه‌هات...
یا مثه بستنِ پاپیون کفش؛
که داداش و آبجی کوچیکه‌ها بلد نبودن ببندن!
ناشی بودن گاهی خیلی شیرینه
مثه غذایی که برای اولین بار واست میپزه!
یا مثه وقتی که زل میزنه تو چشمات و میگه:
عزیزم ببخشید که اونطور رفتار کردم ؛
آخه من اولین بارمه عاشق شدم ،
آخه تو اولین عشق منی...
بعضی بلد نبودنا دلچسبن ...

#Mā
#مرتضی_قرائی
#پست_ساعت_00_00
‎لطفا اصل را ول نکنید تا فرع را بچسبید
‎آنچه رابطه را پایدار میکند
‎نه شب بخیر و ساعت رند عاشقی‌ست
‎نه تکرار مکرراتِ عاشقانه ها و نه جار زدنِ خوشبختی
‎پایداری یعنی پایِ تنها دارایی زندگی‌ات‌‌ همه جوره ایستادن
‎یعنی بخواهیش هرطور که بود
‎بخوانیش با بهترین کلمات
‎ببینی‌اش آنطور که بفهمد تنها کسی که درکش میکند تویی
‎و هرگز از زندگیت نرانی‌اش
‎زیرا که زندگی را از زندگی بیرون نمیکنند ...

#کاف_وفا
#پست_ساعت_00_00❤️❤️❤️❤️
@semnan_joii
همیشه هم که نمیشه بهش گیر داد.
میشه؟!
تا کی بگی نکن، نپوش، نگرد، نخور، نزن، نرو
تا کی حواست بهش باشه که پاشو کج نزاره
تا کی، ها؟
تا کی؟
تا کی دورشو خلوت کنی و بعد يه مدت ببینی دورش شلوغ شده
البته باز شلوغ شده!
دوباره،
سه باره
چند باره.
درد اونجاس که اولویتت باشه و تو براش باشی گزینه.
میگیری داستانو؟
گزینه باشی نه اولویت!!
لعنتی من حتی لباس و موهامو به سلیقه تو میزدم که چی؟ تو خوشت بیاد.
اما تو چی؟!
چیزی نگم بهتره...
ولی وقتی آدم مهم های زندگیش میشن زیاد تو میشی يه گزینه که بود و نبودت دوزارم نمی ارزه
وقتی پنهون کاری هاش زیاد میشه و کارای یواشکیش حتی تا جلو روت میاد
سوالم کنی با خنده جوابش میشه به تو چه!
از عشقت کم میشه و میفهمی کجای داستانی
اونجاس که کنار نمیای.
اروم از کنار میزاری میری.
ارومه، ارومه، آروم....
یهو به خودش میاد میبینه پشتش خالی شده و دیگ برا کسی مهم نیست و اینجاست که میفهمه حالا اون برا بقیه يه گزینه بوده.
یه چیزایی و یه موقعی نفهمیم که دیگ نیستن.!
از همین الان به کارامون فکر کنیم.
کارامون کسی و عذاب نده
زمین بدجور ميچرخه...

#پست_ساعت_00_00
#رضا_امیدی
در خيابان های سمنان قدم ميزنم
شكل زندگيم تغيير كرده
ولي خودت ميداني كه اختيار دست توست
پس هر كجا بكشاني خوش است
فكر هايم را روي كاغذ ميريزم
سراسر نوشته ام تويي


زبانم به گلايه باز نميشود
غمگين ترینم
خاصيت من است
تو ميبيني
پس گفتن ندارد

بگذار امسال چيزي ميان من و تو تغيير كند
و همه چيز مثل گذشته نزديك شود
بيا امسال را تو به من تبريك بگو

بيا جادوگري كن
و اندوه را از بستر زندگيم بگير


تو تنها بخش معناي زندگي مني
كه در هر سني عاشق تو ميشوم

در هر جا به تو فكر ميكنم
پريشانيم از ان توست
صبح ها تنها به تو صبح بخير ميگويم

و شب ها با خيالت ميخوابم
بيا امسال را اول براي همه
بعد براي من
خوش رنگ ترين كن
چه اشكال دارد كه كسي در جهان تو يك سال غم نخورد
مگر چيزي از مهر تو ميكاهد
چه اشكال دارد جنگ مهمان خانه ي هيچ انساني نباشد
مگر چيزي از ارزش تو كم ميشود

بگذار امسال تنها از تير نگاه يار كسي كشته شود
و يا
فداي طره ي زلف پريشان يار و نگار شود
بيا امسال حرف من را گوش بده

فقط به حرف هاي من
بيماري را از جهانم بگير
و عشق در جهان قسمت كن



راستي اينكه اول براي همه دعا ميكنم و بعد براي خودم
از خداوند تورا می خواهم.
#پست_ساعت_00_00
❤️❤️:❤️❤️
ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه، تا دهنشو باز میکرد آب میرفت تو دهنش، و نمیتونست بگه. دست کردم تو آکواریوم درش آوردم. شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن. دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو. اینقدر بالا پایین پرید، خسته شد خوابید. دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب. ولی الان چند ساعته بیدار نشده. یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو، قهر کرده خودشو زده به خواب...!
این داستان رفتار ما با بعضی آدمای اطرافمونه. دوسشون داریم و دوستمون دارند، ولی اونارو نمیفهمیم؛ فقط تو دنیای خودمون داریم بهترین رفتار رو با اونا میکنیم.

#خسرو_شکیبایی
#پست_ساعت_00_00❤️
فقط اولین دوست داشتن درد دارد !
همانی که وقتی میرود
نمیدانی چطور به دلت بفهمانی
که محاسباتت غلط از آب درآمد ..
چطور بگویی نشد
که نشکند
نریزد ..

بعد ها دوست داشتن هایت
نه به قوت قدیـم است
نه دردناک
جوری علاقمند میشوی
که رفتن را به طورِ پیش فرض
روی تنظیماتِ دوست داشتنت خواهی داشت ...

دوست میداری
اما اگر چنـد بار آنی بشود که نباید
حرفی بزند که بهم بریزدت
دوست داشتنت بر حسبِ تنظیمات
به نداشتن میل میکند
بهتر بگویم
دوستش خواهی داشت
اما اهمیتی ندارد داشته باشی اش یا نه !

اینجاست که میفهمی
دوست داشتنت
پوست کلفت کرده !
دیگر آنی نیست که با این رفتـن ها بلرزد
میفهمی چه میگویم ؟
پوسـت کلفت میکند ...
@semnan_joii
#پست_ساعت_00_00
#رضا_امیدی
اصلا همین که شروع می کنی به عاشقی کردن، یک هول و ولای عجیب میفتد به جانت. یک حس خوب می آید به دلت و از دری دیگر هزار حس خوب می رود بیرون و جایش را به ترس و نگرانی می دهد.
اصلا همین که شروع می کنی به عاشقی کردن، انگار پای یک قرارداد را امضا کردی که بند اولش شامل یک دل نگرانی مادام العمر است. ترس و دلتنگی و بی قراری هم بندهای مخصوص به خودشان را دارند.
یک روز دلتنگی عجیبی داری، روز بعد دل نگران سلامتی اش هستی، فردایش ترس از دست دادنش می افتد به جانت... عاقبت به خودت می آیی و میبینی جای آن حس خوب اولیه، همه ش داری ترس و دلتنگی و نگرانی تجربه می کنی. وقتی نیست، دلتنگی؛ وقتی هست، نگران... یک روز که بی حوصله باشد، می ترسی و بعد زهرمار می کنی این عشق را به خودت و او.
صبر کن جانم... آرام!
دلتنگی تا جایی خوب است که وسط روز پیام بدهی و یادش بیندازی که به یادش هستی و عشق کند از حضورت. نگرانی تا جایی خوب است که مواظب باشی یک تار مو از سرش کم نشود؛ و ترس... تا جایی که به مراقبت از دو نفره هایتان کمک کند و جلوی حضور نفرات سوم...چهارم... و دهم را بگیرد. از آن بیشتر، شورش در می آید. تلخ می شود لحظاتتان، و همین شوری بیش از حد، تو را روز به روز به واقعی شدن ترس هایت نزدیک تر می کند.
اصلا همین که شروع می کنی به عاشقی کردن، تمام ترس ها را ببوس و بگذار کنار و به خودت قول بده "فقط عاشقی کنی"

#آنا_جمشیدی
#پست_ساعت_00_00
آخرین شب سال است!
و من به اندازه‌ی
 تمام دقیقه‌های این سال
 دلم برایت تنگ شده‌است!
و ای کاش فردا بیایی و
کمی مرا «تحویل» بگیری!
و اگر نیایی
باز هم سال دیگری شروع می‌شود
و من باز هم همان
 آدم تنهایی می‌شوم که سال پیش بودم!
#پست_ساعت_00_00
30/12/95
More