ظهر بود، دانشگاه کلاس داشتم
مثه همیشه با بچه ها وارد علوم پایه شدیم. پله های طبقه اول که تموم شد، درست تو پاگرد اول بودم که یهو چشام رفت سمت یه نفر.. چشمام رفت، ولی نمیدونم چرا قلبم میخواست از تو سینم در بیاد و بره سمتش...
دلم میگفت تویی، چشام میگفت یکی دیگه س. بچه ها به کلاس رسیده بودن ولی من سرجام خشکم زده بود. حامدو صدا زدم، حامد؟
حامد:چی شده؟
من: یه لحظه بیا اینجا
حامد: جانم؟
من: اونیکه اونجا نشسته رو ببین
حامد:خب چی؟
من:خب هیچی دیگه، عشقمو ببین
حامد: عهه اینکه خیلی شبیه اونه
من: حامد شبیه نه ، خودشه ها، قشنگ ببین
حامد: نه داداش فقط شبیه شه، خیالات برت نداره
من:
😔دوباره نگاش کردم، ایندفه مجیدو صدا زدم، اومد پیشم.
من: میبینی اون دختره رو؟ عشقم نیست؟
مجید: هنوز خودم میخواستم بهت بگم چقد شبیه اونه...
من:
😔همه میگن تو نبودی، اون فقط شبیه تویه، اصن از هیچکس دیگه نمیپرسم...
ولی من میگم خودت بودی لباسات همونا بود. مقنعه ات همون بود، مثه همیشه اتو کشیده تا وسط سر... موهاتم که داده بودی یه طرف، حتی موهات اینقد بلند بود که زده بود بیرون از پشت مقنعه ات.
پارسال یادته؟ نیم بووت خریده بودی، برام عکسشو فرستادی؛ همونا پاش بود.
نیم رخش تو بودی، اصن همش تو بودی، خودت بودی..
منم وایستاده بودم اون کنارو توو دلم همش قربون صدقه ت میرفتم، آخ که چقدر خوبی تو...
زل زده بودم تا بهم نگاه کنه، حتی شده یه لحظه..
نگاش که به نگام افتاد!!!
یهو همه چی بهم ریخت، فهمیدی چی شد؟
چشماش!! چشماش تو نبودی...
آخه مگه میشه تورو دوست داشت و عاشق چشمات نشد؟ نه...
میدونی؟جز چشمای تو چیزی نمیتونه آرومم کنه..
خیالم راحت شد که هیچکس،
هیچکس نمیتونه " تو" باشه برام،
حتی برای چند لحظه ی خیالی...
.
#سجاد_ردائی#دل_نویس#فراموش_کردن_آدم_هایی_که_حال_آدم_را_بد_میکنند______💯کانال دانشگاههای سمنان
🎓👌👇 @semnan_joii