Semnan_joii🎓

#دل_نوشته
Channel
Education
News and Media
Social Networks
Humor and Entertainment
PersianIranIran
Logo of the Telegram channel Semnan_joii🎓
@semnan_joiiPromote
8.3K
subscribers
10.8K
photos
911
videos
2.88K
links
• سمنان جویی | رسانه‌ای برای دانشجویان سمنان • ارتباط با ما: @semnan_unii • نیازمندی های دانشجویی: @niazmandi_daneshjoii_sem • اینستاگرام: Instagram.com/semnan__joii • ارزشیابی اساتید @arzeshyabi_asatid
به بهانه روز دانشجو...
#دل_نوشته
📚
نسل ما نسلی ست که درس خواند تا دانشجو شود... شنیده بودیم دانشجو شدن یعنی خوشبختی... یعنی همه چیز
ما درس خواندیم... کم یا زیاد ، ولی خواندیم...
گاهی با علاقه و گاهی با اجبار ... خواندیم تا برای آن چهار ساعت پر استرس آماده شویم...چهار ساعتی که می توانست سرنوشت ما را تغییر دهد... غول بزرگ... کنکور
برای ما دعا کردند... گاهی نذر کردند تا دانشجو شویم ...
دانشجو شدیم... بعضی ها علاقه شان را کنار گذاشتند و رشته ی دهن پر کنی را انتخاب کردند
بعضی ها برای عقب انداختن دوران سربازی دانشجو شدند، بعضی ها هم برای فرار از ازدواج در سن پائین ...
وارد یک دنیای جدید شدیم... آدم های جدید... تفکرات جدید... فکر و خیال های جدید
گاهی کنار درس خواندن عاشق شدیم و گاهی دلتنگ عزیزانمان...
شب بیداری کشیدیم برای امتحان... لای کتاب و جزوه هایمان پر از شعر و بازی و نقاشی بود
دانشگاه مثل زندگی بالا و پائین زیاد داشت
کنار درس ها، آدم های زندگیمان را هم حذف و اضافه کردیم
گاهی به اجبار سر کلاسی نشستیم و گاهی مثل روزهای خوب زندگی، انقدر همه چیز عالی بود که دوست نداشتیم زمان بگذرد
گاهی درسی را فقط پاس می کردیم که تمام شود... مثل روزهایی که تحمل می کنیم تا بگذرد
گاهی درسی را می توانستیم نمره ی کامل بگیریم ولی کم تلاش کردیم مثل روزهایی که می توانست بهتر بگذرد... گاهی هم امتحان انقدر سخت می شد که گیج می شدیم... مثل روزهای سخت زندگی... گاهی مشروط می شدیم و گاهی شاگرد اول...
کم و زیاد... خوب و بد... بالا و پائین می گذرد... چشم هایمان را باز می کنیم و می بینیم تمام شده... ما می مانیم و به یاد ماندنی ترین خاطرات زندگیمان...

🎓سمنان جویی ، رسانه دانشجویان سمنان🎓
🆔️ @semnan_joii 👈
توی دلم یه دانشجو
دم غروبی رسیده خوابگاه
هنوز کسی از هم اتاقی هاش نیومده
تک و تنها توی تاریکی اتاق نشسته روی تختش
تکیه داده به دیوار پشت سرش
نور گوشی موبایلش صورتش و روشن کرده
نورمهتابی های راهرو از زیر در اتاق توی اتاق
داره به ساک هاش نگاه میکنه
صدای اذون بلند میشه
بلند میشه ازتو ساکش یه بشقاب برمیداره
و میره تو صف سلف می ایسته.....

#غربت
#دل_نوشته_دانشجویی

🎓سمنان جویی ، رسانه دانشجویان سمنان🎓
🆔️ @semnan_joii 👈
پیامش روی صفحه ی گوشی بالا اومد
"جلوی در دانشگاه منتظرتم...تموم شدی بیا"
یکم خیره به صفحه ی گوشی موندم،با مکث تایپ کردم:
"کلاس دارم"
فوری جواب داد:
"یکشنبه ها تا سه کلاس داری"
انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم:
"جبرانی انداخته استاد هماتولوژی"
یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید:
"همکلاسیات دارن میرن همه...منتظرتم"
از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بی عجله و قدم زنون رفتم تا در فنی،اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود،دست به جیب،با لبخند یه وری مغرورش!
خیابونو رد کرد و رسید کنارم،فکر کردم قدم به زور تا بازوش میرسه!
دستشو که تکون داد سمتم،هردوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام،آروم زمزمه کردم:
"هوا یهویی خیلی سرد شد"
جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم،صدای خنده ی زورکیشو شنیدم:
"بریم آب هویج بستنی؟!"
آهسته گفتم:
"سرده هوا،قهوه ی تلخو ترجیح میدم"
دیگه نخندید،سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی از طرف منی که بستنی به قول خودش دینم بود!!!
دستاشو برد تو جیبش،قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم،جیباش اندازه ی دستای جفتمون جا دارن،اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که...
دستشو حائل کمرم کرد و راه افتادیم،زیادی جنتلمن بود مرد من،گویا برای همه...!
توو کافی شاپ همیشگی،کنار شیشه ی بخار گرفته ی رو به شلوغی خیابون دم غروب نشست جلوم،با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه...یکم که گذشت شیشه به گریه افتاد!
پرسید:
"مطمعنی بستنی نمیخوری؟!"
باید از یه جایی شروعش میکردم که تمومش کنم
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
"میدونی،وقتایی که توی برف و کولاک زمستون میومدیم و بستنی میخوردیم و میخندیدی بهم و میگفتی دختر تو دیوونه ای،دیوونه نبودم...دلم گرم بود! دستامو که میگرفتی و میذاشتی توو جیب خودت، دستام گرم میشد و سلول به سلول جون میگرفت و راه میگرفت تا دلم...بعد دلم گامب گامب میزد واس عشقی که مال من بود،الان سردمه...شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه!"
نمیدونم چقدر توو سکوت گذشت،به حرف اومدم:
"دیروز با زهرا رفتیم تا ولیعصر..."
دستش روی میز مشت شد،چقد رگای برجسته ش بهش میومد
"من به دلم نبود بریم،زهرا اصرار کرد...بعد نمیدونم کجا بود که زهرا گفت :
هی...اونجارو!این پسره رو...چقد شبیه آقاتونه! و بعدم خندید.
من بازم به دلم نبود نگاهش کنم،هیشکیو جز تو نگاه نمیکنم آخه!
بعد که زهرا گفت این...این همون دستبندی نیس که تو براش گرفته بودی؟! نگاهش کردم،شبیه تو نبود،همه چیز همون بودا...
همین قد و بالا،غرور،پالتوی مشکی،دستبند چرم مشکی،همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده بود توو دستای هرکی غیر از من...خودت بودیا...اما تو نبودی!"
خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم:
"هیس!!!
یادته میگفتم هیشکی مثل تو نیست؟!
از دیروزهر مردی که دیدم و دست دختریو گرفته بود شبیه تو بود،
نمیخوام بعد از این با دیدن دستای توو هم قفل شده ی دونفر دلم بلرزه که شاید تو...!"
صداشو به زور شنیدم:
"تو عشقی...اون فقط ..یعنی من..."
کیفمو چنگ زدم و بلند شدم،بازم نگاهش نکردم:
"اگه عشق بودم چشمات جز من کس دیگه ایرو نمی دید،اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمی کردی،اگه عاشق بودی...اگه بودی...!"
یه قطره اشکی رو که میومد راه بگیره رو گونه م پاکش کردم:
"کاش لااقل نمیبردیش پاتوق همیشگیمون"
دستشو دراز کرد دستمو بگیره،اما وسط راه پشیمون شد انگار، مشتش کرد و محکم کوبید رو میز
بی صدا از کنارش گذشتم،شنیدم یه بیت از شعرامو زیر لب زمزمه میکرد:
"چقدر ساده از دست دادم تورو...!"

#دل_نوشته
#پست_ساعت_00_00