«من در زمان متوقف شدهام. در زمان متعلق به همین دمپاییهای چند سانتیمتری در پاهای کوچک دخترم. کیانا را در اسکایپ دیدم، بزرگ شده، موهایش بلند و چهرهاش عوض شده، علی تغییر کرده و پسر کوچولوی مو فرفری من قد کشیده. کمی جلوتر آمدم. سانتیمتر پونی کوچولوها را میبینم که به دیوار چسبانده بودم تا سانتیمتر به سانتیمتر قد کشیدنشان را ثبت کنم. وارد اتاق خواب میشوم عروسک السای کیانا، ببر مهربان علی روی تختخوابهایشان دراز کشیدهاند. روتختیها دست نخورده. همهچیز برای من در آن زمان متوقف شده است. در کمد را باز کردم پر اسباب بازی کودکان ۵-۸ ساله است. روی در کمد دو برنامه درسی است. ساعت ۸ تا ۹ کلاس فارسی. از کیانا در مورد کلاسهایش در پاریس پرسیدم. ۸ تا ۹ کلاس فرانسه. من در ساعت ۸ تا ۹ کلاس فارسی سه سال و نیم متوقف شدهام. در این فاصله چیزهایی را از دست دادهام. کودکانم بزرگ شدند، تغییر کردند. فقط از بابا میگویند و مامان جایی در زندگی روزمره، خوابیدن، بیدار شدن، مدرسه رفتن، خرید، بازی، حتی غذا پختن، حتی رازهایشان ندارد. من هم برای آنها متوقف شدهام. استبداد زندگی را متوقف میکند. استبداد فاصله را فعال و به هم رسیدنها و با هم بودنها را منفعل میسازد. استبداد جان میسوزاند و روح میرنجاند. استبداد روح و جسم را توامان زخم میکند. شاید یکی دیده شود اما آن دیگری پر زخم و پرعفونت، دیده نمیشود. استبداد فقط با شکنجه و زندان و هجرت و سرکوب، انسانها را شکنجه نمیکند. استبداد در زاویه به زاویه و لحظه به لحظه یعنی در هر مکان و زمان، زیست بشر را میخشکاند.»