سنگها هم شعری تازه سرودند از، غمِ پدری که غم ِ نان، به اعماقش می کشاند . وَ، پروانه هایی که در انفجار عشق شعله ور می شدند . و فرزندانی که شانه هایشان از دستان زمخت پدر خالی می شد .
اخبار، در برگ ریزان حادثه خبر عروج فرشته ها را قربانیان پاییز خواند و درختها، عریانی خویش را پیش تر، پذیرفتند ...
آمده ام ... به تلافی ِ تمام ِ تنهایی ها . من، بدون خودم و تو، بدون من .
تلافی ِ روزهایی که زیر ِ شلاق ِ سرد ِ بی مهری، هیچ دستی نبود تا گرمی اش، نوازشم کند .
آمده ام این بار با بوسه ای سفیر مهربانی باشم، بر پیشانی ات و حسادت ِ شعمدانی ها را به ماهیانِ حوض ِ حیاط وا بگذارم ... باد، _ این اعجوبه ی گاه سرکش _ عطر موهایم را به تاراج ببرد و در تو حلول شوم چون اولین بوسه ی بهار بر پیکره ی خسته ی زمستان .
اکنون، دل ِ خسته ی زمین ام را _ که تشنه ی نشاط است_ به اعجاز ِ آفرینش ات می سپارم تا، درتو گم شوم ومست ومسرور آزادی ام را به حریم بازوانت بسپارم و با نزدیک ترین فاصله در گوش ات، شرح روزهایی را که مهربانی ام، در شرمم پنهان بود، باز گویم ...