ز نعره، کف به لب آورده رود دیوانه
هراز، اشتر مست هزارکوهانه
نسیم خیس ز دریا وزیده گاهی نرم
زند به کاکل سبز درختها شانه
و گاه در نی سِحرآورش به چوپانی
دمان فتاده پی گلههای پروانه
هوای درهی یوش است اینکه میآید
ربوده عطر گل از باغهای افسانه
مسیر من همه دالان سبز و میگذرم
خموش و میکُندَم این سوال دیوانه
کز این بهار که من میکنم گذر آیا
بهناگزیر خزان میکند گذر یا نه؟!
مرا هوای غزل گفتن است و دُر سفتن
به گوشواریات ای نازنین دردانه
ببین که تا دهدم سر به دشت و جنگل و کوه
مرا هوای تو بیرون کشیده از خانه
سفر گریختی در مه است سوی امید؟
و یا گریختن از خویش ناامیدانه؟
ز خود چگونه گریزم که بار خویشتنم
امانتیست هم از سرنوشت بر شانه
#حسین_منزوی@Sayeh_kavir