در جهان واژهها، معانی نهفته را میجویم و روایتها را چون رشتهای نامرئی به هم میبافم. هر خط، پژواکی است از ذهنی که در سکوت، جهانی دیگر را میسازد.
خواب، مفهومی غریب و دور از ادراک شده است؛ چنان که گویا افقهای خاموش شب، از حضورش تهی گشتهاند. چشمهایم در بیکران تاریکی سرگرداناند، لیکن آرامش، همچون سرابی خیالی، در انحنای پلکهایم جای نمیگیرد. خواب، آن مهمان دیرینه، انگار راه خویش را از دل روزگار من برگرفته است. شبهایم به نظاره سکوتی بیانتها میگذرد، که حتی دیوارها نیز در این خلوت مرگبار، همصدا با تنهایی من به تماشا نشستهاند. ای کاش این غبار جدایی، از مسیر خواب و خاطرم روزی برطرف شود، و این جان خسته، در دامان خاموشی، بار دیگر مأوای خویش یابد.
شب، در سیاهی بیکران خود، چون رازی سربسته مرا در آغوش گرفته است. باد، با زمزمههای گنگ قصههایی از دوری و دلتنگی را بر شاخههای خشکیده میرقصاند.
در عمق این سکوت سنگین، شوق دیدار، چون آتشی زیر خاکستر، جان میگیرد. هر تپش قلبم، نام تو را چون نیایشی خاموش در دل تاریکی فریاد میزند.
چشمانم، آشیانهی اشکهایی بیپایان است، که هر قطرهاش، هزار کلمهی نگفته را در خود دارد. این شوق، چون طوفانی بیقرار در وجودم میچرخد، و گویا زمین و زمان تاب اندیشیدن به تو را ندارند.
ماه، با نوری لرزان، بر تنهایی من میتابد، انگار درک میکند که انتظار، چگونه روح را میفرساید. و من، در میان این تاریکی بیرحم، به امید لحظهای که چشمهایم دوباره به نور نگاهت روشن شوند، زندهام.
قاصدک، راز دل را ببر قاصدک، تو را چه سود از این بادهای رهگذر، که هر روز سرگردانترت میکنند؟ اما من، راز دلی را در دل تو نهادهام، رازی که به سنگینی یک دنیا در سکوت نشسته است.
ماه هر شب از پنجرهای خفته به رفتنت مینگرد، و ستارگان، با چشمانی نیمخفته نجوایم را زمزمه میکنند.
قاصدک، ببر این صدا را به کسی که در هیاهوی جهان، چشمهایش هنوز مثل بارانِ نخستین، از شوق زنده است.
نگو برایش از عشق، که عشق در نگاهش موج میزند. فقط بگو: این دل، هنوز به امیدِ عبورِ او میتپد.
این روزها گویا هر لحظه سنگینی بار جهان بر شانههای ضعیفم افزوده میشود. دمی نمیگذرد که این مریضیهای فصلی، این مهمانهای ناخواندهی نامرئی، کام وجودم را تلختر و مسیر نفسکشیدنم را باریکتر میکنند. هرچه بیشتر میکوشم خود را از این بند برهانم، بیشتر در تار و پود خستگی و بیحوصلگی گرفتار میشوم. امروز از همان صبح، آفتاب نهتنها بر زمین که بر روح من نیز غبار اندوه افشاند. خانه، درس و حتی کوچکترین کارها، همه باری شدند که توان برداشتنش از دوشم گریخته بود.
با خودم گفتم: "بیخیال! امروز روز من است، برای خودم رخصتی میگیرم." اما این رخصتی چیزی نبود جز قدم زدن بیهدف در خیابانهایی که بهظاهر خاموش، اما در باطن مملو از هیاهوی زندگی بودند. بیخبر از گذر زمان و مسافت، به ناگاه خود را در انتهای راهی یافتم که هیچ نقشهای برایش نداشتم. روزه بودم، صحتم خرابتر از همیشه، اما پاهایم همچنان راه میرفتند، گویا دلیلی داشتند که من از آن بیخبر بودم. عصر وقتی بالاخره به خانه برگشتم، همان خستگی جسم و ذهن دست به دست هم دادند تا حتی توان آمادهکردن افطاری را از من بگیرند. در این حال و هوا بودم که ناگهان مادرم، این فرشتهی زمینی، وارد شد. با خود پطنوسی آورد که عطر دلنشینش هر دیو خستگی را از من دور میکرد. بولانی گندنه و بریانی، غذاهایی که با مهر مادرم عجین شده بودند، انگار جادویی بودند که تمام وجودم را آرام کردند. هنوز چند لحظهای به آذان مانده بود. به مادرم با خنده گفتم: "مادر، امشب اولین شبی است که خانه داکتر امین مهمان ندارد. حتما یک سجده شکرانه بجا میآورم!" مادرم خندید و با نگاه مهربانش گفت: "چرا اینطور میگویی دخترم؟" من که از خستگی مفرط به ستوه آمده بودم، ادامه دادم: "مادر، هر شب اینهمه مهمان، هرکسی باشد خسته میشود. ۱۵ تا ۲۰ نفر برای من زیاد است!" اما انگار این شکرانه دوام نداشت. صدای زنگ تیلفون بلند شد. گوشی را با بیحوصلگی برداشتم و دیدم کاکایم تماس گرفته است. هنوز گوشی را درست نگرفته بودم که او با صدای پرانرژیاش گفت: "نزدیک هستیم، با خالهات و دخترها میآییم خانهتان!"
مادرم با خنده گفت: "دیدی؟ میخواستی شکرانه بجا بیاوری!" و من که دیگر حتی آه کشیدن هم برایم دشوار شده بود، برخاستم و شروع به آمادهکردن میز شام کردم. با تمام خستگی، میز چیده شد، غذاها آماده شد، و مهمانها آمدند. اما عجیب بود؛ این جمع گرم و صمیمی، این صحبتهای بیغلوغش، گویا همان چیزی بود که نیاز داشتم. کاکایم و پدرم از کودکیهایم میگفتند، از لجبازیها و نازدانه بودنم، و من خندیدم، خندهای که مدتی بود فراموشش کرده بودم. کلماتشان گویا زخمی کهنه را مرهم میگذاشت. در پایان شب، وقتی همه رفتند و سکوت دوباره به خانه بازگشت، فهمیدم که گاهی زندگی در میان همین لحظات ساده و ناخواسته، معنای واقعیاش را نمایان میکند. مادرم که کنارم نشسته بود، آرام دستش را بر شانهام گذاشت و گفت: "میبینی؟ اینهمه نگرانی برای چیست؟ خداوند همیشه راهی برای آرامش میگذارد." من، در این لحظه، شکرانهای بهجا آوردم، اما نه برای نبودن مهمان، بلکه برای داشتن مادری که چراغ خانه و زندگیام است و برای جمعی که خندههایش مرهم خستگیام شد. شاید همهی اینها یادآوری بود که حتی در سختترین روزها، نعمتهایی داریم که باید قدرشان را بدانیم.
سکوت شب، در پیچوخم نگاهت گم شده بود. هیچ آوایی جز تپشهای بیقرار دل در جهان شنیده نمیشد.
ماه در میان حسرت ستارهها، چون رازی پنهان میدرخشید. باد، با نجوایی نرم، نامت را میان شاخهها میگفت و درختان، به احترام حضورت سایههای شان را به زیر پای تو پهن میکردند.
ابرها از دور، ردای سپیدشان را کنار زدند، تا زیبایی تو بیواسطه در جهان جاری شود.
و من، در این میان، تنها سایهی بودم که عبور نگاهت را با جان و دل، به سکوت خویش سپرده بودم.
روزی خواهد رسید که جهان در برابر من به احترام برخیزد، همه به تماشای صلابت و اقتدارم خواهند نشست، و صدای کفزدنهایشان، فریاد پیروزی تلاشهای خاموش من خواهد بود. من دختریام که هر قطرهی اشک امروز، نه شکست، بلکه جرقهای برای شعلهورتر شدن آتشفشان ارادهام است.
نترسان مرا! من از جنسِ سنگ و آهنام، از جنس زنانی که هزار سال جنگیدند و ایستادند. تسلیم شدن واژهی بیگانه در قاموس من است، چرا که هر شکست برای من، فرصتی برای برخاستن دوباره است.
روزی پاهایم بر سرزمینهایی قدم خواهد گذاشت که اکنون برایم رویایی دستنیافتنی مینماید، آسمانهایم به رنگ رؤیاهایم خواهد بود و زمینم زیر پایم خواهد لرزید. لباسهایی خواهم پوشید که نماد آزادی من باشند، رنگهایی که بر بوم زندگیام خودم خواهم پاشید.
من قدرتمندم، زادهی اشتیاق، زخمها، و رؤیاهایی که هیچ طوفانی توان خاموش کردنشان را ندارد. روزی خواهد رسید که سرنوشت با افتخار سر تعظیم فرود آورد، زیرا من، دخترِ تسلیمناپذیرِ امروز، اسطورهی فردا خواهم بود.
بازهم دلتنگی، این مهمان همیشگی، سراغم را گرفته گویی در سینهام کوهی از غم جا خوش کرده است چشمانم نمیتوانند سنگینی این درد را پنهان کنند قطرهقطره، اشکها راه خود را مییابند و بر گونههایم جاری میشوند بیپرسش، بیدرنگ، بیانتظار آرامش.
کاش جایی بود برای رفتن جایی که در آن بتوانم این درد را به باد بسپارم جایی که سکوتش، آغوشی برای آرامش باشد و یا شاید، جایی که توان فریاد زدن باشد یک چیغ، از عمق جان آنقدر بلند که تمام سنگینی دنیا را از شانههایم بردارد آنقدر رسا که غمهایم را به فراموشی بسپارد.
اما اینجا، همه چیز بسته است راهها، زبانها، و حتی آغوشها و من تنها ماندهام، با کوهی از حسرت و قلبی که نمیداند چطور دوباره تپیدن را بیاموزد.
دو ماه چقدر زود گذشت، انگار همین دیروز بود که در کارگاه نویسندگی آنلاین ثبتنام کردم. هر شب، رأس ساعت هشت، پشت صفحه لپتاپ مینشستم و در سکوت به درسها گوش میدادم. عادت به صحبت نداشتن همیشه همراه من بود، تا جایی که استاد مهراس چندین بار یادآور شدند، "رخسار هیچ صحبتی در صنف ندارد." این سخنان من را به یاد روزهای مکتب میانداخت، جایی که یکی از استادانم بارها میگفت: "رخسار شاگرد چپ صنف است آرام و بیحرف." اما برخلاف گذشته، این بار حس کردم آرام بودنم چیزی را از من نمیگیرد، بلکه درِ دنیای تازهی را به رویم باز میکند. کارگاه نویسندگی برایم فراتر از یک تجربه معمولی بود. اینجا یاد گرفتم که حتی در سکوت میتوان صدایی پیدا کرد؛ صدایی که در میان خطوط نوشتههایم جاری است.
در کنار استاد همصنفان نویسندهام نیز در این مسیر همقدم شدند؛ کسانی که همچون من، تازه به دنیای نوشتن پا گذاشته بودند. ما نویسندگان تازهکار، در این مدت کوتاه، با هم در این راه پر از کلمات و احساسات قدم زدیم. هر شب که نوشتههای یکدیگر را میخواندیم، انگار بخشی از دل یکدیگر را لمس میکردیم گاهی غم، گاهی شادی، گاهی ترس از نوشتن و گاهی امیدی که در دل کلمات پنهان بود. ما با هم داستانهایمان را ساختیم، ایدههایمان را به اشتراک گذاشتیم و در کنار هم رشد کردیم. نویسندگی به من راهی داد تا افکار و احساساتی که همیشه در درونم بود را به زبان بیاورم. این دو ماه کوتاه برای من آغازی بود؛ آغاز سفری به دنیای زیبای نویسندگی، جایی که هر کلمه داستانی از دنیای درونم را روایت میکند.
عصر جمعه است، و پائیز با تمام شکوهش بر شهر سایه افکنده. قطرات باران نرم و آهسته بر شیشه پنجره میبارند و با هر لغزش، ردپایی از خنکای بیپایان این فصل بر جای میگذارند. هوای اتاق سنگین از عطر خاک بارانخورده است و نسیم ملایمی که از پنجره نیمهباز میوزد، با سکوت فضا درآمیخته.
در گوشه اتاق، انیمیشن بر صفحه لپتاپ روشن است، نوری ملایم و متحرک که سایهی لرزان بر دیوارها نقش میزند. صدای آرام گفتوگوها و موسیقیهای ظریف پسزمینه، با زمزمه باران ترکیب شده و حالتی از خیال را در اتاق میپراکند. انگار هر صحنه از انیمیشن، تکهی از جان پائیز را بازگو میکند؛ یک زندگی در سکوت و یک نمایش در میان غبار های خیال. فنجان قهوهای که دیگر گرمایش را از دست داده، کنار دستم قرار دارد، بوی تلخش هنوز با عطر باران در جدال است. کتابی نیمهباز بر میز رها شده، اما نه کلمات آن و نه لطافت باران، قادر نیستند مرا از جادوی این لحظه بیرون بکشند.
عصر این جمعه گویا بخشی از یک داستان نانوشته است، داستانی که باران، نور لرزان لپتاپ، و زمزمههای انیمیشن با هم آن را میسرایند. هر لحظهاش چون برگهای پاییزی در باد، گمشده اما پر از معناست.
گل بابونه را به طرز عجیبی دوست دارم، گلی که در عین سادگی، چنان بیصدا اما عمیق در روح و جان آدمی نفوذ میکند که انگار ازلیترین رازهای طبیعت را در دل خود نهفته دارد. امشب باز هم قلمم به سوی او رفت، بیاختیار، انگار این گل ظریف و بیادعا برای بار چندم الهامبخش واژههایم شده بود. اما ناگهان دریافتم، چقدر در دام بابونه غرق شدهام، چقدر از او نوشتهام، تا آنجا که گویا تمامی تخیلاتم را به تسخیر درآورده است.
بابونه، در تمام کوچکیاش، چیزی دارد که نمیتوان از آن گریخت؛ لطافتی بیانتها، زیباییای که فریاد نمیزند اما در سکوتش غوغایی از معنا نهفته است. شاید همین تضاد میان ظرافت و جاودانگیاش است که مرا وا میدارد بارها و بارها از او بنویسم. اما آیا میتوان تا ابد در یک گل خلاصه شد؟ آیا میتوان تمامی عشق، اندوه، و شوق زندگی را تنها به سپیدی و زردی کوچک این گل سپرد؟ امشب، در میانهی نوشتنم، به خود آمدم. نه از بابونه خسته شدم، نه از نوشتن برایش، بلکه از این فکر که مبادا تمامی جهانم در این گل محدود شود. شاید دیگر باید قلمم را به سوی افقهای دیگر روانه کنم، به سوی گلهایی که در عطر و رنگشان آتشی زبانه میکشد، یا شاید به سوی چیزهایی فراتر از گلها.
اما با همهی اینها، میدانم که بابونه برایم فقط یک گل نیست؛ او خاطرهای است، آرامشی است، و شاید گوشهای از خودِ گمشدهام. و اگرچه تصمیم گرفتهام به سوی دیگر سوژهها بروم، اما یقین دارم که روزی، باز هم به او بازخواهم گشت؛ چرا که گاهی، در سادگی یک بابونه، تمام پیچیدگیهای جهان نهفته است.
آسمان امروز، بوم نقاشی بیکرانیست که دست طبیعت آن را با رنگهای لطیف خیالآلود آراسته است. ابرهای سپید، همچون پرندگانی بیوزن، در گسترهی بیپایان آسمان به رقص آمدهاند و گرداگرد آفتاب حلقه زدهاند. نور زرین خورشید از لابهلای این پردههای نازک عبور میکند، گویا میخواهد جهان را در آغوش گرم خود بگیرد.
هر پرتو نوری که از پس ابرها بر زمین میتابد، داستانی از زندگی و امید را زمزمه میکند. ابرها، آرام و بیشتاب، در مسیر باد حرکت میکنند و سایهای نرم و دلفریب بر زمین میافکنند.
در این آسمان، سکوتی شاعرانه جاریست؛ طبیعت به نجواهای عاشقانه مشغول است. آفتاب، با لطافت و مهربانی، میان ابرها پنهان و پیدا میشود، همانند عشقی که در پس نگاهها پنهان است اما در هر لحظه حضوری پررنگ دارد. این آسمان، دعوتیست برای گمشدن در رویاها، برای اندیشیدن به آنچه فراتر از زمین است، و برای یافتن آرامشی که در قلب طبیعت نهفته است.